خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

یه کم روزمرگی..

دیشب،یعنی جمعه،همین طور که تو پست قبل گفتم،بعد از فکر کنم یک سال ماله کشی(!) که فقط اسباب و اثاث اتاقم رو یه جا می چپوندم و می گفتم خوب جمع شد دیگه!! وبعد از یک سال که من به معنای واقعی کلمه اتاقم تبدیل به جنگل شده بود، و بعد از یک سال که هر روز تو ادره تو دفترچه ی یادداشت ها و برنامه ریزی های روزانه ام می نوشتم: امروز: جمع آوری کامل اتاق! و خوب مسلما شب چون تختم از شلوغی جای خوابیدن هم نداشت به بدبختی کف اتاق یه متر و هفتاد سانت جا پیدا می کردم که بخوابم، به معنای واقعی کلمه و مثل بچه ی آدم! اتاقم رو تمیز کردم!


اونوقتش از اونجایی که تا صبح بیدار بودم،صبح ساعت ۸ هم کف اتاقم رو شامپو فرش کشیدم!(اون قسمت های خونه ی ما که سرامیک نیست،یعنی ۳تا اتاق خواب ها،موکت صورتیه و یکی یه قالیچه ی کرم -سورمه ای که من قالیچه ی کرم سورمه ای رو هم رد کردم رفت و فقط یه مینی قالیچه به همون رنگ دارم!). یه عطر خوشبو تو هوا و به عروسک ها و تخت و ملحفه ها زدم و خلاصه صبح اتاق مثل دسته ی گل رو ترک کردیم به سمت اداره..


تو اداره یه کم معطل شدم و به دوربین مخفی که تازه بالای سرم نصب شده بود یه کم نگاه کردم و این ور و اون ور رو بررسی کردم و بعد پاشدم و هر چی کشو و میز و کمد و ...داشتم رو ریختم بیرون! کاغذهای به درد نخور رو بیرون ریختم،پوشه ها رو مرتب کردم،کف کشوها کاغذ انداختم ،کتابخونه ی اختصاصی ام رو چیدم و ...



دوباره یه کم نشستم سر جام و یه چایی و آب خوردم و روزنامه خوندم و کتاب خوندم و ...بعد یهو پاشدم یه کیسه ی بزرگ زباله از آبدارچی اداره گرفتم و رفتم پایین سروقت ماشین!



باورتون بشه که دقیقا دو تا کیسه ی بزرگ آشغال و به درد نخور از تو صندوق عقب و کف ماشین و داشبورت جمع کردم!!!!! خلاصه بعد از نیم ساعت نفس نفس زنان برگشتم تو اداره...



باز یه کم نشستم و چایی و آب و روزنامه و این ور و اون ور و اینا...بعد یهو پاشدم خیلی شجاعانه یه نگاه به دوربین انداختم و یهوو کیفم رو خالی کردم رو میز!!

چشمتون روز بد نبینه که چقدر آشغال پاشغال(!!) از تو کیفم ریختم تو سطل زباله!!



خلاصه کیفم رو مرتب کردم و همه چیز رو درست چیدم سرجاش و دوباره نشستم سر جام!!



باز یه چایی دیگه و آب و کتاب و اینور و اونور و اینا،که اینبار دیگه کیفم رو انداختم سر شونه ام و رفتم تو آشپزخونه یه کم سر و وضعم رو مرتب کردم و تا خانم آبدارچی اومد بگه دارید میرید خانم نهال؟؟ خودم گفتم: دارم میرم کارواش ماشین رو بشورم...فقط خانم ف،لطفا این دست کش ها و ظرف و ظروف هایی رو که من از تو ماشین آوردم برام بشورید بگذارید تو کشو میزم وقتی خشک شد...



بعد یهو خیلی جدی بهش میگم: حس می کنم قراره بمیرم! اینقدر با جدیت دارم زمین و آسمون رو می سابم! احتمالا کار ضمیر ناخودآگاهمه! نمی خواد وقتی مردم حرف پشت سرم باشه که اه! چه شلخته بود!!!



خلاصه روانه ی کارواش شدیم و آخرین بشور و بساب رو هم انجام دادیم و برگشتیم خونه...الان هم می خوام مثل یه خانم با شخصیت بر خلاف رویه ی این چند وقته تا صبح بیدار نشینم و با سر و البته یه دونه کتاب بپرم تو تخت تمیز و مرتب و خوش بو ...

.

.

.

.

.

توضیحات:



-چون می دونم تو دلت گفتی عجب اداره ی خوبی! این فقط چای و آب می خوره و کتاب می خونه،باید بگم اداره مون که خوب هست،ولی کلا بار کاری من شنبه ها خیلی سبکه خدا رو شکر...



-من کلا بسیار مرتب و منظمم...منتها این یک سال...یه جورایی کم آورده بودم دیگه...



-دلم می خواد از قبل و بعد ماشین و اتاق و اداره عکس بگذارم ولی خوب هیجان به این زیادی رو می ترسم بهتون تحمیل کنم!! کشور به شماها احتیاج داره!



اضافه شد:



از احساسم براتون نگفتم!

...یه جوری سبکی،سبکبالی،راحتی،حس پرواز دارم اصلا...خونه تمیز،اداره تمیز،ماشین تمیز...


نظرات 12 + ارسال نظر
فرناز یکشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 03:15 ق.ظ http://bahane83.persianblog.ir

سلام نهال خوبم
خوبی خانمی خیلی وقته ازت بی خبرم ،باید بخونمت!

سلام خانم...چه عجب؟؟

خانوم مارپل یکشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 05:19 ق.ظ http://www.missmarpel.blogfa.com

به جان تو نباشه به جان خودم وقتی از این تمیزی و جمع و جور تعریف میکردی دلم غنج(قنج)!! میرفت :دی
خیلی احساس خوب و راحتی میکنه آدم

یعنی می خوای بگی اوضاعت مثل یک سال قبل منه احیانا؟؟

آره اگه بدونی...واقعا رو اعصاب آدم تاثیر میگذاره

north یکشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:16 ق.ظ

به به خانم خوشگله تمیز شدن اصلا کلا اردیبهشتی ها تمیزن

اصلا اردی بهشتی ها گلند! ماهند! بی نظیرند!!

غزلک یکشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:01 ب.ظ http://yeghazalak.blogspot.com

منم هر وقت اتاقمو تمییز میکنم همین حسو دارم.

دیدی چه غروری به آدم دست میده؟؟؟

روانی یکشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 06:09 ب.ظ http://www.1psycho.blogfa.com

به ۲ کیلو ا این ارده تو نیازمنیدم لطفا با پست پیشتاز بفرست اینورا

ارادهه یک سال رفته بود مرخصی!!!

آقای رگبار یکشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 06:15 ب.ظ http://www.ragbarha.blogfa.com

خب تبریک دیگه .

مرسی خیلی زیاد..

دیوونه یکشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 07:30 ب.ظ http://veto.blogfa.com

با مطلب (به کجاها که نرسیدیم) آپم

مرسی حتما...

[ بدون نام ] یکشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:59 ب.ظ

(گل)

مرسی خیلی زیاد...اسمت رو یادت رفته بگذاری ولی من شناختمت(آیکون یه نابغه ای که متاسفانه تو خونه شون انرژی هسته ای تولید نکرد!!)

[ بدون نام ] دوشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:47 ق.ظ

نچ

خادم دوشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:59 ق.ظ

سلام
خسته نباشید
تبریک میگم بهتون این نشونه امید بیشتر به استمرار حیاته نه ...............
من که منتظرم که انشاالله روز به روز بیشتر از این حرفاتون بشنوم اینها وقتی نوشته میشن ما هم بیشتر امید وار میشیم انشااللله که بیشتر از کذشته بشه
موفق باشید

سلام

مرسی از لطف همیشگیتون به من

سالم و سرافراز باشید...

شیلا دوشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:55 ق.ظ http://godscourtyard.blogfa.com

ببین اگه عکساش رو نذاری من امشب خواب به چشمهام نمیاد

تو که بچه شیر میدی عمرا این همه هیجان برات خوب باشه شیلا جان!

نازمنگولا دوشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 03:34 ب.ظ http://www.nazmangoola.blogfa.com/

آفرین خانم گل

مرسی عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد