خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

غزلک من...



من یه دختر خوانده دارم به اسم غزل! یعنی ۲ تا دارم ولی فقط غزل رو میبینم...(اون یکی بزرگه و خودش مادر داره)



غزل ۱۰ روزش بوده که پدر و مادرش رو تو یک تصادف بد از دست میده و الان با مادر بزرگ ۷۵ ساله اش زندگی میکنه و سه سال و نیمه است...شدیدا به من وابسته است و ۱۰۰ البته من به اون!



این دختر،بدون شک نابغه است و خدای آی کیو! اصلا بی نظیره!



چند نمونه از دیالوگ های بین من و غزل:





(در ضمن غزل خودش از اول به من گفت مامی! یعنی اویل میگفت نانا بعد گفت مامی! مادر بزرگش هم روس هستش البته و احتمالا مامی گفتنش به دلیل اونه و این که غزل همه ی -ر - ها رو -ل- تلفظ می کنه!)



غزل: مامی! همه دختلا(دخترا) بزرگ که میشن،خدا نی نی میذاره تو شمکشون(شکمشون)! تو هم همین لوزا (روزا) یه صبح که بیدار شی میبینی دلت گنده  شده !! نتلسی ها(نترسی ها) چیزی نیست! نی نیه! خدا گذاشته!




من:





غزل: مامی! نی نی تو باید دختل(دختر) باشه! اگه پسل( پسر )بود،من بالشو میذارم رو دهنش که خفه بشه!





یه روز ساعت ۱۲ ظهر،غزل پشت تلفن با من:



غزل: مامی! زودی یه شوهلی(شوهری) برام پیدا کن که مثل برره باشه!!!! بعدش منو ببره یه رستوران شیک یه انگشتل (انگشتر) گنده بهم بده بگه عزیزم من عااااشقتم!!




من: مامی جان  شما اگه همچین شوهری پیدا کردی باباشم بذار برای من!




-فکر کنم مادر بزرگش داشته با یه خانم خان باجی ای ،چیزی حرف میزده بعد مثلا گفته شوهر فلانی مثل بره(!) هست ...براش فلان میکنه و فلان می خره و ...این خانم ضبط صوت هم داشتن گوش میکردن! حالا فکر می کنه شوهر باید بره باشه که طلا بخره و ...





بعد از این که اسمش رو نوشتم کلاس رقص(زیر ۴ سال قبول نمی کردن ولی مربیه که رقصشو دید با جون دل پذیرفتش! می گم که! این بچه نابغه است! نابغه!):



غزل: مامی! لفطن! هر چی لباس برای رقصم می خوای بخری لختی باشه بی زحمت!!


من: چشم!






من: غزلکم...شعر  الفبای انگلیسی رو که یادت دادم می گی برام؟



غزل: چشم  مامی! ای بی سی دی ای اف جی، اچ آی جی کی اِل و مِن و پی!!!!!!






غزل(رو به من وقتی که دو تاییمون از آرایشگاه اومده بودیم و داشتم سوار ماشینش می کردم):


آخه چقدر خوشگلی بیشرف!!!!!



من(در حالیکه داشتم تو سر و صورتم می کوبیدم ): غزلللللللللللللللل!!!!!! این چیه میگی؟؟



غزل(دست به کمر): مامی خانم!! ساسی مانکن میگه!!



-غزل وقتی سوار ماشین میشه حتما باید به قول خودش آهنگ های نی نای نایی گوش کنه و به خاطر همین تو هر بار بیرون رفتن ما حتما یه سری هم به سی دی فروشی میزنیم!



فردا شب می نویسم که به زودی قراره چه اتفاقی برای غزلک من بیفته و الان هر دو در چه وضعی هستیم!



.

.

.

.

.

.

باز هم از همگی ممنونم...مرسی بابت این همه انرژی مثبت! باور کنید که من همه رو جذب کردم...













نظرات 16 + ارسال نظر
بهار شنبه 9 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 12:14 ق.ظ

خدا رو شکر عزیزم. خیلی کار خوبی کردی ما رو از نگرانی در آوردی نهال جون. خیلی خوشحال شدم که بهتری. امیدوارم به طور کامل مشکلت برطرف بشه... نمیدونی من چقدر انرژی و امید از وبلاگت میگیرم. از محبوب ترین های من هستی...

بهارم...مرسی از این حضورت...

من با همه ی وجودم دوست دارم هرکاری از دستم بربیاد برات انجام بدم...

یکی شنبه 9 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:45 ق.ظ

salam ,shokr ke khoobi
ghazalet cheghadr shirine mesle khodet
ye mail dari golam

هیچی نداشتم ازت و شدیدا هم نگرانم

خادم شنبه 9 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 09:23 ق.ظ

سلام
ممنونم از خداوند که درد شما را کاهش داده و امید که با این بررسی کاملا شفای عاجل عطا کنه .
از بابت احسان و محبت و بزرگواری شما به انسانهای شریفی همچون غزل و غزلها که متاسفانه در جامعه ما تعداد انها هم کم نیست بنده بعنوان یه همنوع تشکر میکنم و همانطور که گفتم همین خصلتهای خوب شما هست که دوستانی را در کنارتون گرد میاره و مجذوب و شیفته خودشون میکنه بنابراین این حسنات و وجنات را در همه ندیدیم که اینهمه علاقمند به محضر مبارک شدیم و از دوستی با کرامت همچون شما همین را انتظار داریم که خوشبختانه انهم محقق میشه امید که هم شما و هم غزل عزیز به اینده های با نشاط و سراسر شادی برسید که ما هم خندان و شاداب بشیم.

سلامم
مرسی بابت دعاتون و لطف همیشگی شما به من...

محتاج دعاتون هستم...

شیلا شنبه 9 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 02:37 ب.ظ http://godscourtyard.blogfa.com

راستش صبح خوندم که چه اتفاقی افتاده و ناخوداگاه یاد اون سال و خونریزیهات افتادم . امیدوارم دکترها بتونن ریشه کنش کنن.

مرسی شیلا جانم...
من محتاج و مشتاق انرژی های مثبتت هستم با اون درون پاکت...

یاسمن بانو شنبه 9 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 03:54 ب.ظ

وای نهال کلی نگرانت بودم و هستم از این خونریزی ... جدای از درد ... همون دلهره دفع خون خودش کلیه ....
اما از این غزلکت کلی کیف کردم و میتونم درک کنم چقدر انرزی میگیری ازش مواظب خودت و اون وروجک باش ما رو هم بیخبر نزار دختر خوب

آره دفع خون خیلی اذیتم میکنه و رمقم رو میگیره...
مرسی از لطفت یاسمن جانم...
می بوسمت...

فیروزه شنبه 9 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 08:39 ب.ظ

سلام ... خوبی؟ ... مرسی از لطفت نهال جان ...
چند وقت پیش هم یادمه که توی بلاگت راجع به مریضیت گفته بودی ... من فکر کردم درمانش کردی بهتری الان؟

تبریگ تبریگ تبریک هزار باره به خاطر ما شدنتون...
یادم رفت بگم واسه من هم دعا کنی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

بهار شنبه 9 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:06 ب.ظ

راستی عزیزم کامنت قبل برای خودت باشه.

تبریک فراوون بهار جانم...می خونمت

ونوسی یکشنبه 10 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 03:00 ب.ظ

وای چه دخمل ناناس و باهوشششششششی
الان بهتری نهال؟

آره غزل وافعا دختر نازیه...
مرسی از لطفت...آره بهترم خدا رو شکر...

خادم یکشنبه 10 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 08:45 ب.ظ

سلام
خوب هستید؟
.......................................

سلام...
شکر...
بهترم...
ممنونم...

سلام دوشنبه 11 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 03:11 ق.ظ

سلام مامان خانمی
ان شالله زودتر خوب خوب بشید ... فکر می کردم دیگه خوب شدیدا ...
دعا می نماییم
مواظب خودتون باشید مامان خانمی
غزلکتون هم باحاله ها ببوسیدش از طرف من
چه خوبه اینجا شکلک داره
بای

دعا واقعا یادت نره لطفا...

مرسی خیلی زیاد...

آوامین سه‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 09:11 ق.ظ

خدا رو شکر که خوبی...
چه خوب که از غزل نوشتی...

مرسی آوامین خوبم...

بهار سه‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:18 ب.ظ

نهال خانومی، دوباره کجا رفتی نیستی؟
مگه قرار نبود از غزل خوشگلت برامون بنویسی عزیزم؟

پرنسس جنی سه‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 09:56 ب.ظ http://hastie.blogsky.com/

نهال جان نمیای بگی دکترا چی گفتن ؟
چه قدر خوشحالم که بچه ها مادر خونده ای به خوبی تو دارن . خدا حفظت کنه تا همیشه زیر سایه تو باشن.

انقدر به من لطف داری که من شرمنده شدم!
خدا سایه ی تو رو هم بر سر هستی تا همیشه حفظ کنه...
می بوسمت...

یکی چهارشنبه 13 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 08:09 ب.ظ

نهال جان نگران شدم ازت خبری نیست!

نکنه ایمیل زدی ؟ آخه یه مدته شک دارم که یکی ایمیلامو می خونه

نه اصلا شک نکن! رسید...برات میل میزنم گل دختر صبور...

خادم چهارشنبه 13 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 08:34 ب.ظ

سلام
خوبید
ممکنه مارا بی خبر از احوالات نذارید؟<

سلام
شرمنده ام که دیر شد...

انا پنج‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 08:17 ق.ظ http://www.espenans.blogfa.com

سلام عزیزم نگرانتم خوبی خوشگلم

تبریگ هزاران باره به خاطر شاغل شدن مجددت...
نمی دونی چه خوشحالم برات..
خیلی خیلی خیلی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد