خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

غزلک من...(۲)

غزل یه فامیل خیلی دور داره که یه زن و شوهر پزشک هستند و در آمریکا زندگی می کنند...

اینا بچه دار نشدند و میزان عشق و علاقه شون به هم اونقدر بوده که حتی دنبال این نرفتن که ببینند مشکل از کیه چه رسد به درمان!(چون که همه می دونیم که دیگه عملا چیزی به اسم نازایی وجود نداره).



اینا جریان غزل رو که فهمیدند،تصمیم گرفتند که در صورت امکان ،سرپرستی غزل رو قبول کنند...ضمن این که از ماه آینده ی میلادی برای مدتی در دبی اقامت خواهند داشت(به خاطر کار در یکی از بیمارستان های اونجا) و این جوری غزل به راحتی می تونه باهاشون بره دبی تا کارهای اقامتش درست بشه...



خوب چندین بار تلفنی باهاش صحبت کرده بودند و غزل هم که طبق عادت اونقدر براشون زبون ریخته بود که کیلو کیلو قند تو دل اینا آب شده بود! یه جوری که خانمه میگفت هر دومون شب به شوق شنیدن صدای غزل میایم خونه!!


ضمن این که تو صحبت هاش چپ و راست به اینا می گفته: مامی من فلان،مامی من چنان!!

و هی من رو می کرده تو چشم و چار اینا!!!



ضمن این که مادر بزرگ غزل هم جریان من رو بهشون گفته بود و گفته بود که این دختر چند ساله از زندگی و جوونی و هزینه هاش زده و غزل رو به این جا رسونده(البته ایشون لطف داشتن و همه می دونیم که اجازه ی غزل دست من نیست و این فقط یه تعارف ایرانی بود و بس!) و اصلا حرف آخر با اون!!(من ِ بیچاره!!!)



خوب اونچه مسلمه،ورود غزل نقطه ی عطف بسیار قوی ای تو زندگی من بود و در حق و واقع اون بود که به داد من رسید نه من!



این برای من مهم نبود که همه پس اندازم رفت چون غزل واقعا ارزشش رو داشت اون هم با اون آی کیو سرشار و شخصیت کاریزماتیکش!



من جریان غزل رو حتی به خانواده ام نگفتم چون میدونستم این رو چوب میکنند تو سر من که تو به خاطر این مساله ازدواج نمیکنی و داری همه رو رد می کنی!!!



در صورتی که ۴ نفر از به قول اونا خواستگارهای من ،جریان غزل رو می دونستن و مشتاقانه از این جریان استقبال کردند! حتی با شرط زندگی کردن غزل با من...(باورش سخته ولی هنوز هم انسانیت به طور کامل نمرده!)



ولی خوب! من اونقدر که به زنانگی خودم و غریزه ی مادری ام مطمئن بودم،به ثبات غریزه ی مردانگی و پدری ِ اونا نمی تونستم اعتماد کنم و آینده برام مبهم بود!



از نظر مالی هم که تاحالا دار و ندارم رو گذاشتم(گفتم که من یه دختر دیگه هم دارم که بزرگه و هزینه های خاص خودشو داره)که غزل هیچ احساس کمبودی نکنه! یعنی باور کنید از متخصص تغذیه بگیر تا پرکردن یخچال و فریزر خونشون از غذاهایی که برای غزل ارجح هست،تا هزینه ی مهد کودک خصوصی(که فقط دم خور مادر بزرگه نباشه با این همه استعداد)تا دیگه هرچی فکرش رو بکنید...

حتی می دونستم افراد زیادی هستند (حتی همین جا و از بین دوست های مجازی) که کافیه که من لب تر کنم و جریان رو بگم و اونا هم بدون تعلل غزل رو ساپورت کنند...که خوب تا آخرین لحظه مقاومت کردم و ایستادم(به خاطر همینه که الان واقعا وضعیت مالی ام به بحران رسیده به طور جدی و فعلا هیچ راه برون رفتی هم ندارم).



با همه اینا،بازم میگم که این غزل بود که به من کمک کرد نه من! غزل بود که به من انگیزه ی زندگی داد! غزل بود که زنانگی های در خود فرو خورده ام رو بیدار و تا حدودی ارضا کرد!

غزل بود که باعث شد من ایستاده بمونم،بخندم و تلاش کنم...



می دونستم غزل که بره من در هم خواهم شکست ولی مهم من نبودم! بلکه زندگی غزل هست که مهمه!



به خانمه همه ی این حرف ها رو زدم ...گفتم که من حاضرم اگه لازمه حتی تا آخر عمر ازدواج نکنم تاغزل به ثمر برسه...چون غزل خیلی خیلی خیلی جالب سر راه من قرار گرفت و با خودش یه عالمه نشونه برای من داشت و یه برهه ای انگار خدا اون رو به جای همه نداشته هام برام فرستاد...



و حاضرم براش هر کاری بکنم...کمترینش این بود که این ترم دانشگاه نرفتم! هم به خاطر هزینه اش که واقعا توش مونده بودم،هم به خاطر وضعیت روحی غزل که شدیدا به من احتیاج داشت!(متوجه شدید که چرا کمتر این جا میومدم؟؟؟)



و بعد هم بهش گفتم که الان برای غزل بهترین سن هستش چون معمولا خاطرات ِ قبل از ۴ سالگی از حافظه ی انسان ها پاک میشه و شاید غزل ۳-۲ سال آینده اصلا من رو هم یادش نیاد!

هرچند که میدونم چند ماهی روزگار این زن و شوهر رو سیاه خواهد کرد از بهانه گیری ولی خوب اونا به این جا هم فکر کرده بودند و از روان شناس و مشاور کودک و همه رو در لیست برنامه هاشون داشتند...



خود من هم این مدت یه چند باری با غزل در این باره حرف زده بودم...





من:  واییییییی خوش به حالت غزلی...از این به بعد زهره جون و آقا حمید که هر شب باهاشون صحبت می کنی و این همه مهربونند  میشند مامان بابای راست راستکی ِ تو... فکرشو کن...هر روز بغلت میکنند که نخواد راه بری(!!!!!!!!!!!) می برنت مهد کودک...با یه عااااااااالم خوراکی و اسباب بازی های قشنگ و هر عصر میان دنبالت...میرید شهر بازی،پیتزا و چلوکباب(غزل عاشق این دوتاست) می خورید ...بعدش برات تولد می گیرند...دوست هات میان تولدت...صندلی بازی (!!) می کنید،از اون کلاه گنده های می پوشید...نانای می کنید...(می دونم حرفهام احمقانه بود)



غزل(با بغض): من که خودم مامی دارم!! تو مامی منی! تو مامی ِ مهلبون منی!! تازه لکسانا(رکسانا) اون روزی که منو رسوندی کلاس رقص،به من گفت چه مامان خوشگل و جوون و مهلبونی داری!!!! الهی من قلبونت بشم مامی!!! تو مامی خوب منی!



من( در حالی که دارم از بغض خفه میشم) : خدا نکنه غزلکم...تازه این جوری اونا همیشه با تو هستن...یعنی مامان و بابات همیشه پیش تو زندگی می کنند...



غزل(در حالیکه از بپر بپر دست کشیده و اومده نشسته رو پام و سرشو چسبونده به سینه ام):

خوب من که مامی دارم!! حالا می خوای حمید(همون آقای دکتر)،بشه بابای من که با هم زندگی کنیم!!!!!!!!!!!!!



اصلا من اذیتت کردم؟؟ من دختل(دختر) بدی بودم؟ ببشید(ببخشید) مامی! دوستم نداری دیگه؟؟

قول میدم دیگه هیشبخت(هیچ وقت) اذیت نکنم.شیطونی نکنم!!



من (در حالیکه دیگه کنترلی رو خودم نداشتم و اشک هام شر شر پایین می ریخت) :

غزلکم! عزیز دلم! قربونت بشم الهی! پیشمرگ نفسهات بشم من، تو اصلا اذیت نکردی! تو همیشه دختر خوبی هستی! همیشه عالی هستی! همیشه من و همه دوستت داریم چون تو بی نظیری! تو گلی! تو فرشته ای! تو مهربون ترین و با ادب ترین و بهترین دختر روی زمینی!



غزل در حالیکه به هق هق افتاده‌: مامی دیگه شیطونی نمی کنم! دوستم داشته باش!



من: قربونت برم عزیزم! تو حتی اگه شیطونی هم کنی من دوستت دارم! حتی اگه اذیت هم کنی من دوستت دارم! همه ی بچه ها گاهی شیطونی می کنند...من شیطونی های تو رو هم همیشه دوست دارم...اصلا من تو رو برای همیشه ی همیشه(اصطلاح خودش) دوست دارم...

.

.

.

.

.

و بعد هم بوسه بارونش کردم....و در حین نوازش کردنش به وضوح دیدم که چه بار گناه کاذبی از شونه های کوچولوش برداشته شد و چه لبخندی به لبش نشست....درست بر خلاف شیوه ی تربیتی که همیشه به نسل ما از جمله خود من القا میشد و همیشه پر بودیم از عذاب وجدان!





دی روز بالاخره این آقا و خانم دکتر اومدند شیراز و امروز ناهار مهمان غزل و مادربزرگش بودند...



مادر بزرگش محبت کرد و به من زنگ زد و گفت من بازم میگم که تو بودی که جور این بچه رو کشیدی و تصمیم تصمیم توئه...



منتها چون می دونستم اگه غزل چشمش به من بیفته دیگه کسی رو تحویل نمیگیره،قبول نکردم و نرفتم! به جاش یه سره رفتم زیر لحاف و به خودم پیچیدم!



ظاهرا  غزل اول زیاد تحویلشون نگرفته بوده ولی بعدش افتاده بوده رو بلبل زبونی و مثل یه گنجشک کوچولو اونقدر براشون جیک جیک کرده بوده که اینا کلا از خود بی خود شده بودند...

عصر هم برده بودنش بیرون و باهم حال کرده بودند...



زهره می گفت این بچه اونقدر از نظر مالی تو رفاه بزرگ شده و بدون کوچکترین کم و کسری زندگی کرده که چشم و دلش سیره سیره!! می گفت وقتی رفتیم بیرون از ذوق ِ خودمون تو مغازه ها که میبردیمش هرچی میگفتیم غزل برات اینو بگیریم یا می گفته مرسی خودم دارم مامی ام خریده برام، یا می گفته مرسی احتیاجی(!) ندارم!!!!

زهره می گفت وقتی امکانات رفاهی غزل رو دیدیم اصلا باورمون نمیشده....ادب و تربیت و روابط اجتماعی اش هم که دیگه هوش از سر اینا برده بود...


(من کار خاصی نکردم! شاید بیشتر نیاز ها ی خودم رو ارضا کردم حالا این جوری پای غزل ِ طفل معصوم نوشته میشه... بیشتر شاید می خواستم به خودم ثابت کنم که لیاقت یه مادر خوب بودن رو دارم...)



خلاصه این که جریان تا این جا پیش رفته و اینا به محض رضایت قطعی از جانب ما،می خواهند به ضرب پول و پارتی سریع تر کارها رو ردیف کنند...واقعا بی قرار شدند دیگه...اینو امروز از حرفاشون میشد فهمید...زهره می گفت هی با حمید میریم مانتوی من رو که غزل تو خیابون و تو ماشین بغل من بود بو میکشیم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!



واقعا کار خدا و کائنات گاهی قابل پیش بینی نیست! یه بچه باید ناخواسته و در شرایط مالی ِ ضعیف به دنیا بیاد با دنیایی از هوش و ذکاوت...پدر و مادرش ۱۰ روزگی اش از بین برند ...بعد یه مدتی من که خودم در شرایط روحی ِ متغیری بودم سر راهش قرار بگیرم و هر جوری شده اونو ساپورت کنم و اونم منو...حالا هم که یه مادر و پدر عاشق، با شرایط مالی و اجتماعی عالی، با امکانات رفاهی بی نظیر در بهترین کشور دنیا ،بی صبرانه مشتاقش باشند...




نظرات 14 + ارسال نظر
فریده جمعه 15 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 12:06 ق.ظ http://banbarlengeh.blogsky.com

عزیزم نمی خوام بگم که می دونم چه زجری داری میکشی چون نمیدونم...
ولی میدونم که خیلی دلت واسش تنگ میشه و بی طاقت میشی ولی این رو هم میدونی که غزلت می تونه اونجا خیلی بیشتر پیشرفت کنه...
منم برات دعا کی کنم که بتونی با این مسئله کنار بیای و صبر داشته باشی.
موفق باشی

تنها آرزوی من هم خوشبختیه اونه...
به هر قیمتی...
پس تحمل می کنم...

آوامین جمعه 15 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 12:06 ق.ظ

آخه دختر تو چقدر درونگرایی !این درونگراییت متعجبم میکنه...
نمی دونم چی بگم !
خوش به حال غزل که تور رو داشت و انشالله یه آینده ی خوب...میدونم خدا به جبران محبتی که در حقش کردی نیکی و خیر برات در نظر میگره ...امیدوارم سلامتیت رو کامل به دست بیاری و عشق و آرامش رو...می دونم دلت گرفته...قربون دلت برم...
بوسسسسسسسسس

مرسی آوامین عزیزم...
اگه گاهی حرف نمیزنم برا اینه که نمی خوام بار منفی به کسی منتقل کنم...همین ...

آرمین جمعه 15 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:50 ق.ظ


سلام بر شما دختر مهربان

می دانم که منتی بر کسی نداری از کاری که انجام دادی
همه کس همه چیز را به خاطر دل خود و برای آن کسی که می خواهند باشند انجام می دهند رضایتی که در آن چگونه بودن حاصل میشود و تو بر کرانه بیکرانه زندگی در بی انتهای تصور بوسه میزنی
میدانم که میدانی
آن زمان که تو به آرزوها توجهی نداری خوشی ها به سوی تو خواهند شتافت


آرمین

سلام
مرسی از این حرف های آرامش بخشت...
دقیقا فقط خودم ارضا میشدم با پروش غزل...

yalda جمعه 15 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 10:55 ق.ظ

khoshbehalet ke inghadr khoda doostet dashte ke sarparasti in bachro ta ye hadi be to sepordeh,vali azizam narahat nabash,be har hal on bayad zendegi kone,to ham hintoor,age ke migi ke hooshe sarshari dare,pas inam khodesh ye neshoonast ke khoda mikhad in dokhtar be ye saranjami berese,,b a iran bodan adama faghat az hame chi aghab mimoonam,vali age bere USA mosalamn ayandeye roshani pishe roo dare,pas be khoshbakhti ghazal fekr kon va inke kararo be khoda bespar bezar oon barat behtarinharo pish biyare,chon to lighatesho dari,khodet ke neshonehashoo didi

دقیقا غزل لایق پیشرفته و من متعجبم از بازی روزگار باهاش که انگار از قبل پروگرام شده...
غزل آینده ی بسیار روشنی خواهد داشت...
ایران در حد و اندازه های غزل نیست! باید ببینیش تا بفهمی چی میگم...

میتی و ماهیش جمعه 15 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:22 ب.ظ http://zendegienegin.blogfa.com

اشک امونم نمیده...
الهی خدای تو دامنت همیشه سلامتی و خوشبختی بزاره

مرسی از این دعای خوبت...ببخشید اگه ناراحت شدی...

قاصدک جمعه 15 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 02:37 ب.ظ

واقعا کار بزرگی کردی.حسابی بغض کردم و اینو تموم کردم.گذشتن از چیزی که دوستش داری برای خوشحالی و خوشبختی آینده اش کار بزرگیه.امیدوارم خدا جای عزل رو با یک عشق خیلی بزرگ برات پر کنه

مرسی از دعات...
اگه ناراحت شدی ببخش...
گذشتن از غزل واقعا سخته...خیلی خیلی خیلی سخت...

[ بدون نام ] جمعه 15 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 03:19 ب.ظ


گریمون گرفت گل دختر...
نرو تنهام نذار با درد و غمهام ...
چه دلگیره امروز...
چه تنهایی غمگینی...

آره روز دل گیری بود...
آدرس وبت رو بگذار یه بار دیگه لطفا

[ بدون نام ] جمعه 15 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 03:30 ب.ظ

خوبی گل دختر؟...نازی

مرسی از لطفت...خوبم

دختره جمعه 15 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 03:32 ب.ظ http://likepoison.blogfa.com

وای نهااااااااااااااااااااااال! بالاخره پیدات کردم. نهال خودمونی دیگه آره؟ وب دومت که عوض شد دیگه گمت کردم.
چه بچه نازیه. بازم خدا رو شکر خدا کسایی رو سر راه این بچه گذاشته که دوسش دارن.

خوبی دختر؟؟؟؟؟ خوشحالم که اومدی...

آره..زندگی غزل واقعا عجیبه!

بهار جمعه 15 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 06:25 ب.ظ

الهی... چقدر دل کندن از این دختر دوست داشتنی و شیرین زبون باید سخت باشه نهال جون... چقدر شیرینه... راستی عزیزم با این همه کار و مشغله نیازی نیست نوشته های هر روزه ی من رو بخونی... من چون تنهام چند تا پست تو یه روز میذارم که مظمئنا وقتت خیلی بیشتر از اینا اهمیت داره... مراقب خودت باش...

اتفاقا من همه پست هات رو خوندم از اون دوستت که مادرش فوت کرده بود تا حرفی که خواهرت زده بود و اینا و اینا!!!!!
بگم؟؟بگم؟؟

(من وبی رو که خوشم بیاد آرشیوش رو هم می خونم)

بیتا جمعه 15 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 08:07 ب.ظ

نهال جون تو چه قلب بزرگی داری

عزیزم تو لطف داری...

خادم جمعه 15 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 08:50 ب.ظ

سلام نهال جان
در براب اینهمه انسانیت و محبت و مروت و مردمداری و انصاف و دلسوزی و تعهد و احساس وعاطفه و.......نمیدانم هرانجه بگویم برای شرح خصلتهای وصف ناشدنیت که با کمال احترام وادب و خویشتنداری و بدون انکه دوستانت از این حماسه پرشور و محبت امیز و عظیم بدانند ماهها و سالها و ایامی را به زیبایی با ان گذراندی و از صمیم قلب برایش از همه وجودت که گاه مال و منال در مقابل هزینه کرد روح و روان و ..........بسیار ناچیز است و...چه میتوان گفت جز انکه ارادتمان به شما و هرانچه از شما میدانستیم بیشتر و بیشتر گردد .
و..............
لیکن حداقل برای من بعنوان دوستی نزدیک در دنیای مجازی بسیار زشت و شننده است که علیرغم اینکه فکر میکردم با هم یکرنگ و راحتیم و هر مشکلی که باشد عنوتن خواهد شد و بارها از این بابت و مورد خواهش کرده بودم بسیار شرم اور است که شما این ترم را............
واقعا از خواندن این متون هم مسرور از وجود انسانهایی با انهمه خصلت انسانی و هم ناراحت از ...............
چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
انتظار بود که ..........
بازهم بابت اینهمه محبت و احساس بعنون یک هموطن تشکر و...قدردانی میکنم اگرچه همو که باید به همه حسابها رسیدگی کند قطعا همه را مشاهده کرده و......

سلام
مرسی از این همه لطف...من کاری نکردم...بیشتر برای خودم بود تا غزل!

لطف شما همیشه شاهد حال من شده...صادقانه و خالصانه..
خدا گل دختراتون و به خصوص خانم دکتر آینده تون رو براتون حفظ کنه...

خادم جمعه 15 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 10:11 ب.ظ

سلام
با اجازه و عرض پوزش:
http://ghadirkhadem.blogsky.com/1388/08/15/post-333/
حیفم امد با این کار قشنگ شما براحتی از ان بگذرم .
امید که ناراحت نشید
اگر مشکلی بود بفرمائید تا حذف کنم.
ممنونم

شما لطف رو در حق من تمام کردید مثل همیشه...

سلام یکشنبه 17 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 12:09 ق.ظ


خوب هستین؟

مرسییی آره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد