خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

غزل ...

غزل:



دل من تُف شده و معطل یه تلیته!! یکی اونو دزدید و رفت بگو اونو کی دیده؟؟

.

.

.

.

.

دلمو تف کرده و رفته یه جایی خاک کرده!!! ممولی قبلمو (!)بعد رفتنش پاک کرده.....

.

.

.

.

.

.

.

.


مامی می دونستی حسین که رفته بود کَل بَلا آب بیاره بعد به اَبَلَفرض(!) که فکر کنم مریض بوده که البته(!) من فک می کنم که آنفولازای خوتی(!!) گرفته بوده چون آب نبوده که دستشون رو بشورن،بعدش دشمن! میاد دستشو قطع می کنه بعد اون با دهنش آب میاره میده بهش؟ اه اه مامی! یعنی آب رو از تو دهنش میریزه تو دهن اون؟؟؟؟





من: غزززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززل!!! اینا رو کی به تو یاد داده؟؟؟؟؟؟



غزل: هیچی مامی! اون روز که با مادر جون رفته بودیم سفره ی ابلفرض،اون خانمه که بلند گو(!) دستش بود و هی براش آب میوه و چایی و شربت و شیرینی میاوردند می گفت! خودم شنیدم!



من:


.

.

.

.

.

.

.

من:غزل! بدو بدو برو عقب بشین اذیت نکن تا حرکت کنیم.جای بدی پارک کرده بودیم الان آقا پلیسه جریمه مون می کنه تو هم که جلو نشسته بودی دیگه بدتر!!


غزل(خیلی ریلکس در حالیکه داشت پیراشکی و شیرکاکائویی رو که از مغازه ی همون بغل براش خریده بودم می خورد): نه مامی نگران نباش! تو که پیاده شدی پیراشکی بخری،آقا پلیسه که نزدیک شد،من بهش گفتم سلاااااااااام عمو جونم...خسته نباشی...  اونم گفت مرسی عمو جون....  دیگه جریمه مون نمی کنه مامی...نگران نباش...من باهاش دوستم...



من:


.

.

.

من(تو مطب یکی از پزشک ها،برای هماهنگی یک مقاله): غزل جان بذار بیرون شعر بخون عزیزم،الان آقای دکتر هر دو تامون رو از در مطب بیرون می کنه ها....


غزل (خیلییییییی خونسرد): مامی جان نگران نباش!! آقای دکتر اگه بخواد، منو بیرون میکنه که دارم شعر می خونم....تو که کاری نکردی که! شعرم که نخوندی! با تو کاری ندارند...!!!


من:


دکتر:  و مقادیر متنابهی بوس و بغل و شکلات و بیسکوییت ....


نظرات 8 + ارسال نظر
north یکشنبه 1 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 08:52 ق.ظ

سلام الهی چه با نمکه عکسشو نمی زاری ببینیم؟

شیلا یکشنبه 1 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 09:13 ق.ظ

اول ببینم اینجا خصوصیه یا منتشر میشه بعد پسورد بذارم

دختره یکشنبه 1 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 09:31 ق.ظ http://likepoison.blogfa.com

ای جانم

خادم یکشنبه 1 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 09:56 ق.ظ

سلام
عجبی چشم ما به جمال نورانیتون منور
فکر نمیکنید هستند کسانی که بشدت مشتاق حضور بموقعتون هستند ولی شما داری کم لطفی میکنی؟
نهال چرا اینطورشدی؟
خانمی با اینهمه احساس مدتها دوستاشو فراموش میکنه و اصلا ازشون بی زار میشه من که موندم چرا اینطور رفتار میکنی؟
در هرحال امیدوارم هر جا هستی شاد و خندان و همیشه امیدوار و..باشی ولی بنظرم بهتره کاری نکنی از یادت ببریم ..........
حیفه که این علقه و احساسات اینطور سرنوشتی را پیدا کنه.
حالا من خدمتتون عرض کردم و امیدوارم که مورد توجه قرار بگیره.
مواظب خودتون باشید
موفق باشید

بهار دوشنبه 2 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 05:12 ب.ظ

نهال حونم من برای پست قبلت نظر داده بودم اما نمیدونم چرا نرسیده...
چقدر غزلکت شیرین زبونه نهال...
با خوندن همین چند تا حرفش دل من رو هم برد...
چقدر دلم یه دختر بچه خواست...
با اون همه محبت های خالصانه و بی ریا ش...
:*

بهار کاش دوبار نظراتت رو ارسال می کردی

[ بدون نام ] سه‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:35 ق.ظ

نهال جون پس اون داروی لاغری چی شد؟؟؟؟

چشم...از یه نفر استعلام کردم بذار ۱۰۰٪ اوکی کنه تا بنویسم

قاصدک سه‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 06:14 ب.ظ

چه شیرین زبون.راستی تکلیف سرپرستی اش چی شد؟

maahoor چهارشنبه 4 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 05:13 ب.ظ

من هم غزل میخواااام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد