خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

...

از دوم اردیبهشت فهمیدم که غزل داره میره و شدم مثل مرغ پر کنده و هیچ جا قرار نداشتم! 

بزرگ ترین اشتباهم این بود که مثل همیشه تا دقیقه ی آخر درد و رنج و غم و ناراحتی ام رو ریختم  تو دل خودم و به هیچکس هیچی نگفتم!! و حالا هم دارم عواقب وضعیت های خاص روحی رو که به تبع این موضوع برام پیش اومد  رو پس میدم...  

سر شب که میشد و بی قرار میشدم میرفتم رو یه ارتفاعی که همه ی شهر از اون جا پیداست و اشک می ریختم ... 

بعد از اونجا که سر ماشین رو کج می کردم باز همون آدم یه لب و هزار خنده بودم که آغوشش برای مهربونی باز بود... 

به خودم می گفتم خوب چی بگم؟ کی می تونه بفهمه چی می کشم...بذار بار منفی به کسی منتقل نکنم... 

کل این مدت مثل یه مرده ی متحرک  بودم...یه چیزی از درون داشت روحم رو می تراشید... 

احساس بی عرضگی می کردم... 

از همه متنفر شده بودم به خاطر شرایطی که پیش اومده... 

از جامعه...

سنت...

مذهب...

خانواده... 

که چرا باید شرایط یه دختر مثل من این باشه که حتی نتونم اون جوری که می خوام زندگی ام رو بگذرونم  حتی اگه  عرضه اش رو هم داشته باشم... 

اما هیچی نگفتم... 

روزها سر کار سرم رو می گذاشتم روی میز و ساعت ها همین طوری می موندم... 

عصرها به زور خودم رو می نداختم تو باشگاه ورزشی که بلکه یه کم حال و هوام عوض شه اما فقط روی مبل می نشستم... 

شب ها هم اون بام شیراز و بعدش کشیدن ماسک و لبخند...

مثل مجسمه... 

شاید از اون مدت یک وعده غذای کامل هم نخورده باشم یا اصلا نفهمیده باشم دارم چطوری روز رو شب می کنم !

در بی تمرکزی کامل رانندگی می کردم و می کنم... 

به هر حال غزل رفت... 

برا م  دردی موند که هیچکس نمی تونه عمقش رو حس کنه و چشمه ی اشکی که انگار سر خشک شدن نداره... 

گاهی حس مادرهای احمق و خ ر ا ب رو پیدا می کنم که بچه شون رو دادن رفته و خودشون رفتند پی خوشگذرونی و بخت و اقبال...

.

.

.

.

.

.

.

.

.

به خاطر این موضوع و شرایط روانی که به تبعش برام پیش اومده بود و من هم مثل همیشه  

 

احساس سوپر منی ِ روحی بهم دست داده بود و می گفتم تنها تحملش می کنم و همه رو اونقدر تو خودم ریختم که واقعا روحم آسیب دید، اهمالی رو مرتکب شدم که دارم تاوانش رو پس میدم...

شدم مثل یه والدِ بی منطق و زبون نفهم و خشن و وحشی که افتادم به جون کودک درونم و دارم به خاطر همه چیز تنبیه اش می کنم !!! 

دیروز تا حالا اونقدر کتکش زدم که همه ی تنش سیاه و کبود شده ! موهاش رو می کشم،زیر  

مشت و لگد له اش می کنم، شکنجه اش میدم ، هر چی از دهنم در میاد بهش می گم...

اونم فقط خودش رو مچاله می کنه یه گوشه و اشک میریزه و التماس می کنه و دستاش رو میاره جلوی صورتش که بیشتر آسیب نبینه و ضجه میزنه... و التماس می کنه... 

و هی با هق هق و بریده بریده بهم می گه آخه شرایطم مناسب نبود...غم داشتم...غصه داشتم...داشتم از این همه درد تنهایی منفجر میشدم....اصلا ببخشید لجبازی کردم...ببخشید بی حوصلگی کردم...ببخشید حرف گوش ندادم...معذرت می خوام...دیگه تکرار نمیشه... 

منم شلاقم رو محکم تر میزنم تو سر و صورتش...اونقدر که مثل جنازه میفته یه گوشه و خودم هم به خاطر کتک هایی که زدم به نفس نفس میفتم....و بعد از چند لحظه دوباره مثل وحشی ها به طرفش حمله ور میشم... 

دوباره با ته رمقی که براش مونده بهم التماس می کنه که توروخدا منو ببخش...من که هیچوقت اشتباه نمی کردم...یادت نیست؟؟؟ چرا درک نمی کنی دست خودم نبود...چرا قبول نمی کنی یه تکه از وجودم کنده شده بود...که خودم نبودم...که حالم بد بود... 

و بعد دوباره والد وحشی و خشن منه که بهش حمله ور میشه و اونقدر میزندش و شکنجه اش میده که شاید بمیره....

....

غزلکم...دخترکم... 

 

رفتی...دیگه ندارمت...دیگه نمی بیمنت... 

 

ببخش اگه برات خوب مادری نکردم... 

 

ببخش اگه اون جوری که لیاقتت بود خوب نبودم... 

 

 اگه تجربه نداشتم...اگه یه مادر تمام وقت نبودم... 

 

ببخش اگه نتونستم بزرگ ترین آرزوت رو برآورده کنم که یک شب تو بغلم بخوابی و صبح بیدار شی ببینی هنوز تو بغل منی...  

 

ببخش عزیزکم...ببخش اگه اونقدر عرضه نداشتم که زندگی خودم و تو رو همزمان جمع کنم... 

 

ببخش اگه خودم اونقدر معلق بودم که عرضه نداشتم دست تو رو بگیرم ببرم یه گوشه ی دنیا بزرگت کنم... 

 

ببخش منو غزلکم... 

 

بی کفایتی ام رو ببخش... 

 

زن بودنم رو ببخش... 

 

دست و پا و دهان بسته و به زنجیر کشیده ام رو ببخش... 

 

ببخش که اینقدر آزادی عمل نداشتم که مادر واقعی ات باشم... 

که صرف تو بشم... 

 

که وقتی دستات رو دور گردنم حلقه می کردی و با شدت می گفتی تو مامی منی...مامی خود ِ خود ِ من...فقط مال منی..از شرم ِ بی لیاقتی ام خیس عرق نشم و تنم نلرزه... 

.

.

ممنونم ازت که در بدترین روزهای زندگی ام مثل فرشته ی نجات اومدی... 

 

که اجازه دادی در حد توانم مادری کنم... 

که لمست کنم... 

اونقدر استشمامت کنم که بوی گند این زندگی مزخرف از مشامم پاک بشه... 

 

ممنونم که اونقدر دنیام رو با خودت رنگی و کودکانه کردی که تونستم شرایط بد رو تاب بیارم... 

 

ممنونم به خاطر تمام لحظاتی که برام از ته دل با شوق خندیدی و رقصیدی و منو با خودت همراه کردی... 

 

بوی خوش معصومیت و قداستت از وجودم پاک نمیشه... 

 

هنوز گاهی جای سنگینی سر کوچولوت رو وقتی که از خستگی بیهوش میشدی، روی بازوهام حس می کنم... 

 

اگه ذره ای در خوشبخت شدنت شک داشتم این بار هم عصیان می کردم و تا آخر زندگی وقفت میشدم... 

 

اما می دونم که شرایط فعلی ات به مراتب عالی تر و بهتره...شاید هم این برای من یه توجیه..نمی دونم... 

 

اما بی خیال دل من... 

مهم تویی...

آسایشت...

رفاهت...

آینده ات... 

 

 

دخترکم...عروسکم...دلبرکم... 

رفتی... 

تنها موندم... 

خالی شدم... 

هیچکس نیست که حتی دردم رو بگم... 

 

 

 

......... 

 

ببخش اگه این اواخر کمتر دیدمت... 

کمتر بوسیدمت... 

ببخش اگه هر بار بهت قول های الکی دادم که میام می بینمت و با هم چه ها که نمی کنیم و کجاها که نمیریم...اما نیومدم... 

 

خودم بیشتر هلاکت بودم... 

خودم بیشتر می سوختم... 

 

اما شاید این جوری به نفعت بود...که وابستگی ات به من کمتر بشه... 

 

هرچند که تو مثل ما آدم بزرگ ها شیاد و دروغگو و دزد احساس نبودی... 

تا روزهای آخر، هر بار برای با هم بودنمون بی تابی می کردی... 

 

تا روزهای آخر من همون مامی دشنگه بودم برات...که می گفتی من تو رو تا کلیییییییییییییی دوست دارم... 

دارم می سوزم غزل... 

 

نکنه مثل اون اوایل روت نشه خواسته هات رو به خانواده ی جدیدت بگی...آخه تو هم کلی غرور داری...منتها پاک و بی شیله پیله... 

مناعت طبعت همه رو به تعظیم وا میداره... 

 

نکنه برای خواسته هات باهاشون راحت نباشی... 

 

نکنه روزهایی که زیاد دستشویی میری و به قول خودت جیش بارونی،روت نشه به زهره بگی...مثل همون روزهایی که اگه با هم بیرون بودیم دائم داشتیم دنبال دستشویی می گشتیم و تو میومدی تو بغل من و من میدویدم به سمت دستشویی و توی راه دوتامون غش می کردیم از خنده... 

 

مثل وقت هایی که تو توی دستشویی بودی و بهت می گفتم غزل می خوای اصلا همین جا رو بخریم تا تو راحت شی...و تو هی ریسه بری و بگی وای مامی من هی می خندم هی باید همین جا بشینم... 

 

نکنه......

نکنه...

نکنه... 

 

کاش همیشه یادشون بمونه تو عاشق پیتزا و سیب زمینی و چلو کبابی... 

هندوانه خیلی دوست داری... 

شیرینی هم... 

کاش رعایت کنند که روی پیتزا و سیب زمینی ات سس نریزند تا به قول تو خونی نشه... 

کاش سختشون نباشه که تو شریت تقویتی ات رو با آب پرتقال بخوری ... 

کاش اونا هم کیف کنند که تو اینقدر دسه(قصه) دوست داری... 

لباس های لختی رو به همه چیز ترجیح میدی و همیشه باید لباس هات ست باشه... 

کاش درک کنند که طبق یه قانون نانوشته چقدر برات مهمه که رنگ لاکت با گل سرت یکی باشه... 

 

کاش دخترانگی ها و ظرافت ها و لوندی های تو رو خوب درک کنند و بفهمند... 

 

چی می تونم بگم جز یه معذرت خواهی بزرگ از تو به خاطر همه ی اون چیزهایی که شاید برات کم گذاشتم... 

 

چکار می تونم بکنم برات جز آرزوی خوشبختی... 

 

 ببخش دخترکم اگه رفیق نیمه راه بودم برات... 

 

اگه جبر زندگی اونقدر دست و پای خودم رو بسته بود که نتونستم تا همیشه کنارت بمونم...

ببخش اگه اشتباه کردم... 

 

ببخش اگه کم بودم برات... 

 

برو دخترکم...  

به خوبی ها می سپارمت... 

 

به سلامتی... 

 

به خوشبختی... 

 

به سرافرازی... 

 

به موفقیت... 

 

به شادی... 

 

به غرور... 

 

به اوج... 

 

برو و جای من هم زندگی کن...رسیدنت رو به اوج میبینم...برو دلبر شیرینم...

.

.

.

.

.

.

.

.

.

غزل برای همیشه از ایران رفت...  

 

دلم می خواد سرم رو فرو کنم تو سینه ی یکی و اون قدر بلند بلند و هق هق گریه کنم که سقف آسمون ترک برداره...

در مورد غزل اینجا و اینجا می تونید بخونید...

جشن تک نفره-۲

«بقیه ی پست قبل رو نوشته و آماده و کامل دارم اما ترجیحا به اون شکل پابلیش نمی کنم چون فرد مذکور بسیار بسیار انسان مطرحی است و قطعا زیاد باز مطرح نشه بهتره!» 

 

 

 

اما ماحصلش: 

 

کسی که سال هاست داره دنبال نیمه ی گمشده اش می گرده!!! با تجربه ی یه ازدواج تلخ و ناموفق!

دست روی ِ دخترها و زن هایی گذاشته همیشه که از اول رابطه آخرش مشخصه!! 

زن هایی که یا واقعا زیبا بودند و یا تجربه ی و مهارت مسلطی به گریم چهره(!!) داشتند!! همه هم تحصیل کرده!

خودش هم که از نظر تحصیلات و مقام و ثروت و موقعیت در ایران اگه یه نمودار بکشید،خط بلندتره اینه!  

 

 

من جای دخترشم! همیشه به همه و به پدر و مادر خودم حتی می گه این بچه مه! دختر منه!

اوایل که نه اما الان بعد از 10 سال گاهی به شوخی می گم نه نمی خوام همون بابای خودم بهتره!! این جور مواقع مامانم با خنده میزنه توی پهلوم!!

نامرد! 

 

از سال 84 باهاش مستقیم کار نمی کنم...منتها در حوزه ی کار فرهنگی فعلی ام هم نقشی داره...

منتها چون من حق امضا دارم از جانبش در حیطه ی شغلی، گاهی حتی سالی یک بار هم نمی بینمش...اما دوست های خانوادگی مشترک زیاد داریم و دورادور در جریان زندگی اش هستم... 

 

برای اولین بار سه سال پیش بود که در یک جمع همکار که اکثرا افراد 60-70 ساله بودند،مستقیم در مورد زندگی عاطفی اش حرف زد...  

 

.

-اولین بار وقتی که دختر یکی از بستگان بعد از طلاق همسرم،در حالیکه پزشک متخصص بود و هم بازی بچه های من بود با 15 سال تفاوت سن و از خانواده ی اصیل به من ابراز علاقه کرد،من فکر کردم حتما یه« گهی» هستم که این اومده طرفم!!!هم تحصیلات داره و هم زیبایی و هم خانواده...

سال های سال با من بازی کرد و از در همون حین سه بار(!!!) ازدواج کرد و طلاق گرفت و دوباره برگشت...

امکان شغلی عالی و کمک بهش برای اقامت کانادا کمترین چیزهایی بودند که من بهش دادم...

و حالا بعد از 16 سال بازی دادن من و در حالیکه ظاهرا باز هم به سمت من اومده بود فهمیدم که دوباره...(یه ماجرای دردناک دیگه...بقیه اش رو خودتون حدس بزنید...)

جز این زن ها و دخترهای زیادی رو هم پسندیدم(منظورش اون نمونه های نیست در جهانه البته) اما همشون...

.

.

.

.

.

.

راست میگه! همشون از نقطه ضعف عاطفی این استفاده می کردند و بعد از این که در کنارش بار خودشون رو می بستند،یه بای بای کوچیک و خدانگهدار و ....همین!

از خونه و ماشین و اقساط یک میلیون تومانی بگیر تا  ...

یعنی جزو موارد نادری هست در اجتماع ایران که آقا واقعا قصد ازدواج  داره اما خانم هایی که به پستش می خورن همه دو دره باز! چرا؟ چون معیار و ملاک هاش کاملا اشتباست!

گاهی دل میده به مدرک طرف و گاهی به چهره ای که روش نقاشی شده و گاهی به مقام اجتماعیش!

.

.

.

.

اون روز توی اون جمع سر آخر بحث کشید به این که چاره ی این زندگی یه خانم ترجیحا با سابقه ی یه شکست هست(تمام اون کیس های قبلی هم مطلقه بودند البته ...با حفظ ادب و احترام به تمام کسانی که این وضعیت رو دارند- دو تا از بهترین دوستان من همین وضعیت رو دارند و من تا بی نهایت برای خودشون و شخصیتشون ارزش قایلم-منتها جنس اون افراد انتخاب شده کلا متفاوت بود...یقین دارم که متوجه منظورم هستید).

و این که خانم اهل زندگی باشه و این زندگی رو که همه چیز داره جز زن و گرمی و عشق جمع کنه...

.

.

.

.

.

گذشت و گذشت ،تا این که دوباره بعد از یه مدتی خبر رسید که این بار هم یه خانم در همون شرایط ، مورد خواستگاری واقع شده...و الی آخر!

این بار دیگه کسی تعجب نکرد! ضعف ِ معیار رو همه با نهایت دلسوزی پذیرفته  بودند! این که می گم دلسوزی چون این آدم واقعا ارزش یه زندگی خوب رو داره .... 

و باز دوباره دو سال بازی دادن مداوم و ماحصلش خرید یه آپارتمان و ماشین و حساب بانکی پر!!! البته با همدستی پدرش!!! و بعد از دو سال هم مطابق معمول... 

 

چند هفته قبل با یه زوج 70 ساله ی دوست داشتنی صحبت می کردم...از اون موارد نادر ِعشق، که هنوز بعد از 50 سال زندگی مشترک دقیقا مثل نامزدها می مونند...آدم مست میشه...کیف می کنه...

می گفتند که این آقای یاد شده، سر درد دلش براشون باز شده و گفته :  

 

 

نیمه های شب که از کار برمیگردم خونه،حتی کسی نیست که به من فحش بده بگه خبر مرگت(!) چرا این موقع اومدی خونه؟ این موقع خونه اومدنه؟

هیچکس نیست که با من دعوا کنه و قهر کنه و من دلم بتپه تا من خودم رو به آب و آتیش بزنم که دلش رو به دست بیارم باز...

هیچکس نیست تا مسافرت های خارج از کشور که میرم دست من رو بگیره از این مرکز خرید به اون یکی بکشونتم و آخرش با یه خروار کیسه ی خرید و هن هن کنان  برگردیم هتل...کسی نیست که باهاش رستوران ها رو یکی یکی امتحان کنیم و از سفرمون لذت ببریم...

کسی نیست که تو خونه حتی تلویزیون رو روشن کنه که صداش بپیچه و خونه صدای زندگی بگیره...

کسی نیست که وقتی از شدت فشارهای اجتماعی و کاری کلافه ام کمی غر غر کنم تا تخلیه شم...

یه وقت هایی که عصر خونه ام مثل آخر هفته ها،عصر باید خودم تنها بلند شم برای خودم میوه و چای آماده کنم و انگار دیوانه ها «جشن تک نفره» باید بگیرم...

کسی نیست که...

.

.

.

.

.

راستش دلم سوخت...خیلی درد بدیه...درست اشتباه همیشه 100% از جانب خودش بود،اما این حجم از تنهایی درد آوره...

به این زوج دوست داشتنی گفتم حالا چکار میشه براش کرد؟ کسی رو سراغ ندارید که به دردش بخوره؟؟حتما دیگه درس های لازم رو گرفته...

.

.

.

که دیدم هر دو یه لبخند تلخ تحویل دادن و گفتند:

یکی دو هفته بعد از این گفتگو،ما هم احساس تو رو داشتیم و بعد از یه عالم فکر  و صحبت،تصمیم گرفتیم با اجازه ی خودش پیش قدم بشیم و این مساله رو یک بار برای همیشه ختم به خیر کنیم...بعد از این که باهاش صحبت کردیم و جریان رو گفتیم و نظرش رو پرسیدم ، شرایطش رو این جوری گفت: 

 

 

یکی رو می خوام که از نظر زیبایی و اندام در یک سطح قابل قبول و جذاب باشه که حس خوبی منتقل کنه...

تحصیلات دانشگاهی داشته باشه

از نظر اجتماعی هم سطح من باشه...

خانواده ی اصیلی داشته باشه...

مدیریت داشته باشه...

صداقت داشته باشه...

و....

.

.

.

.

.

و من در حالی که آخرین جرعه های چای ام رو سر می کشیدم با یه لبخند ِ شاید تلخ گفتم:

پس بنابراین تا مدتی دیگه،در حالیکه 60 ساله شده(در آستانه ی 60 سالگی هست هرچند بسیار جوان تر نشون میده) ازش میشنویم که: و این منم! مردی تنها! در آستانه ی فصلی سرد... 

 

 

نتیجه: 

 

 

1-هیچ وقت هیچکسی و هیچ انسان ِحتی ایده آلی ،همه ی خصوصیات خوب رو با هم ندارد! اساسا هیچ انسانی کامل نیست...منتها انسان می تواند رو به کمال حرکت کند و تعالی! هر چند که خیلی خیلی تعداد این انگشت شمار و کم است... 

 

2-از ازدواج،آنچه باقی می ماند،عشق است و عاطفه به دیگری و به کلیت زندگی مشترک و تلاش برای هر چه بهتر شدن و گرم نگاه داشتن آن! مابقی در واقع جنبه ی تزیینی دارد و جندان تاثیر گذار نیست... 

 

3-جفت روحی حقیقی شاید یک بار و نهایتا دو بار سر راه تو قرار گیرد...پس موقعیت ها را دریاب...ملاک و معیارهای غیر واقعی و غیر ضروری را سد راهت نکن...و از عمری به دام یک ازدواج کلیشه ای و دوست نداشتنی(!) رفتن جلوگیری کن. 

 

4-اگر طرف مقابل (چه مرد و چه زن) واقعا خواهان تو باشد،هیچ سونامی و آتشفشان و دلیل و مدرک و سد و مانع و دلیل و برهانی نمی تواند از این هدف(رسیدنتان به هم) باز داردش!!  پس اگر رفت، غصه نخور! از اول هم ماندنی نبوده ! تو ساده بودی... 

 

5-هر چه معیارها و ملاک ها و ارزش هایت بیشتر باشد، بدون شک ناموفق تری!! جفت روحی حقیقی!! فقط به این عنوان بیندیش!! جفت روحی حقیقی تو مثل توست...شبیه به توست...هم را می فهمید...آنچنان که بعد از مدت زمان اندکی تصور می کنید سال ها ست با یکدیگر زندگی و معاشقه کردید... 

 

6-اگر تعالی و حرکت معنوی رو به جلو نباشد، با افزایش سن، معیارها و ملاک ها و خواسته ها و ارزش ها بسیار بسیار سخت گیرانه و در عین حال مضحک و بی اساس میشوند... 

 

7-خانواده،دوست،اطرافیان و ...همه و همه در نهایت به نفع خود زندگی می کنند...هیچوقت به خاطر دل و دید آنها ازدواج و زندگی نکن! 

 

8-زن و شوهر واقعی و جفت های حقیقی روحی، آگاهانه و با عشق، یکدیگر را کامل می کنند... 

 

و... 

 

 

 

شما چه می اندیشید؟؟

جشن تک نفره-۱

از سال 80 تا حالا از نزدیک می شناسمش...قبل از اون هم اونقدر معروف بود که هر کسی دست کم یک بار اسمش رو شنیده باشه...منتها خیلی خیلی اتفاقی،سال 80،دفتر زندگی من یه جوری ورق خورد که من به طور مستقیم از لحاظ کاری کنارش قرار گرفتم! 

 

اولین باری که برای مصاحبه پیشش رفتم،بعد از این که 45 دقیقه ای با من حرف زد و پرسید و پرسید،یه متن تخصصی انگلیسی رو داد دستم و گفت میشه بخونی و ترجمه کنی؟ 

 

شاید اگه الان بود از این همه اصطلاحات تخصصی پس  میفتادم و خودم محترمانه از در اتاق می رفتم بیرون اما اون موقع جسارت 19 سالگی کار خودش رو کرد و من مثل بلبل متن رو خوندم و ترجمه کردم! یعنی در واقع از متن کلی،کلمات و اصطلاحاتی رو که نمی شناختم حدس میزدم و این شد که متن کاملا درست ترجمه شد! 

 

بعدش هم یه امتحان رایتینگ دادم و شروع کردم با خط خوش براش انگلیسی رو سر هم نوشتن که دیگه این جا بود که اون دیوار سخت شکسته شد و جلوی خودم زنگ زد به مدیر عامل و گفت ایشون از همین لحظه این جا استخدام هستند...لطفا کسی دیگه رو نیارید برای مصاحبه،ترتیب مراحل اداری اش رو هم  بدید... 

و دقیقا از فرداش من کارم رو اونجا شروع کردم... 

 

دقیقا دو ماه طول کشید که من آنچنان چشمگیر و عیان پیشرفت کردم که مسوولیت اون بخش به من داده شد... 

 

و خوب بهتره بگذریم که پرسنل اونجا که غالبا دختر های بالای 30 سال و تحصیل کرده بودند چه به روزگار من آوردند به طوری که من اکثرا با هق هق میرفتم خونه!! 

 

البته اشک های منو هیچکس نمیدید! همچنان سرسخت و مغرور بودم...و بعد از پرسنل اون بخش،نوبت پرسنل کلی اون مرکز بود که از قضا در راسشون یه خانم دکتر بود(و هست) که فامیل نزدیک منه! کلا این غیر قابل پذیرش بود که یه دختر 19 ساله که هنوز جوهر دیپلمش خشک نشده و تازه دانشگاه قبول شده،در اون سمت قرار بگیره با اون حد از آزادی عمل و اختیار... 

 

خلاصه اش کنم که کلا هر کاری از دستشون برمیومد کردند و هر کِرمی که ممکن بود ریختند!! 

 

در عین حال کار من هم اونجا بسیار بسیار سخت و طاقت فرسا بود...از ساعت 1 بعد از ظهر تا 11 شب! بدون توقف! بدون فرصت نوشیدن حتی یک لیوان آب! و بعد از اون هم اضافه کاری هایی بود که به خونه میاوردم و تا نیمه های شب مشغولشون بودم!! 

 

از همه ی این ها افتضاح تر مخالفت شدید خانواده ام با کار کردن من بود! یعنی وقت برگشتن به خونه من بارها و بارها از ترس فلج میشدم! چون اعتقاد داشتند مردم(!!!) چی فکر می کنند که من از اون سن دارم کار می کنم؟! و اصلا مگه من به پول نیاز دارم که از 19-18 سالگی رفتم سر کار؟ و کلا برای خانواده ام به همین دو دلیل بالا سبب افت هست که من کار می کنم... و غیره! 

 

 

و باز هم ایستادگی می کردم...این راهی بود که انتخاب کرده بودم هرچند کمی غیر معمول بود و می خواستم به این ترتیب از سرنوشت اجباری که در غیر این صورت و رفتن این راه برام رقم می خورد جلوگیری کنم...تحصیل اجباری...ازدواج کلیشه ای... 

 

18 سال تحت نفوذ خانواده و جامعه ی اجباری و سنت و مذهب و کلیشه و زندگی عوامانه بودن،به من حس یه پرنده ی تیز و خوش پر و بال رو داده بود که تو قفس زندانی اش کردند و به هیچ وجه نمی تونست در قفس رو باز کنه...

و در اولین فرصت به محض این که در قفس باز شد به سمت آزادی پر کشید جوری پرواز کرد که دست هیچ اسیر کننده ای بهش نرسه... 

 

و این رو هیچکس درک نمی کرد و اگر هم درک می کردند باعث نگرانی شون بود که مبادا من از اصول و قوانین نانوشته ی هزاران ساله تخطی کنم و راهی برم غیر از راهی که تمامی زنان اطرف من سال ها بود رفته بودند...و مبادا که این استقلال من باعث سرکشی و عصیان بشه... 

 

.

.

.

که تا حدودی شد... 

 

 

18 سال زندگی در شرایطی که عملا قبول و دوستش نداشتی یعنی در واقع سردرگم بودی! معیارها و ملاک ها برات قابل قبول نبودند...رفتارها و نوع زندگی معمول رو نمی پسندیدی...آدم ها و اندیشه و عملکردشون فقط در ذهنت یه علامت سوال بزرگ درست می کردند... اما نه چاره ای داشتی و نه اصولا به اون حد از خود شناسی رسیده بودی که بدونی چی به چیه و چرا اصلا شرایط اینه...نهایتش این بود که گاهی به خودت شک می کردی... 

 

این بود که رفتن به اجتماع و اون محیط علمی و کار و قرار گرفتن بین مردم ،چنان حس شیرینی به روح سرکش و عصیانگر من می داد که با حلاوت و شیرینی اش همه ی این سختی ها رو قبول می کردم... 

 

 

و خوب اون خانم دکتر فوق الذکر(فامیل نزدیک) با بدذاتی هر چه تمام تر بعد از این که یکی از بزرگ ترین سندهای تقلب خودش و دو تا از دوست های صمیمیش تو اون مرکز توسط من رو شد(چون اون کار باید مستقیما از زیر نظر من می گذشت و خارج میشد و اونا فکر می کردن من هم دهانم رو میبندم و کارشون رو راه میندازم و مسلمه که این جوری نبود و کار نزدیک بود به پلیس 110 بکشه و همون موقع دو تا دوستش اخراج شدنذ با سابقه های طولانی...)، به خانواده ی من بیش از پیش نفوذ کرد و از دهن بینی اون موقع اونا استفاده کرد و عملا کار به جایی رسیده بود که قبل از این که من برگردم زنگ میزد به خانواده ام و می گفت نگذارید دیگه نهال سرکار بره... 

 

!!! 

با همین خباثت! با همین بدذاتی!! 

7 روز هفته در هر شرایطی خونه ی ما بودند و صاحب نظر و صاحب اختیار شده بودند!!!

عملا 4-5 سال از زندگی من با بدذاتی و خباثت این آدم و سادگی خانواده ام آشوب شد...

و خوب گفتن این موضوع که قانون کارما چه ها تو زندگی باهاش کرد و الان اصلا و ابدا زندگی خوبی نداره زیاد مهم نیست... 

نصف بلاهایی که سر من آورده بود 100 برابر بدتر برای خودش اتفاق افتاد و جریانات بدتر...(شاید یه روز این جا من باب درس و عبرت ،نوشتم که زندگی اش در چه وضعیه اما باور کنید که ناراحتی و شکست و نابسامانی هیچکس من رو خوشحال نمی کنه...) 

 

اما موقعیت من  به جایی رسید که ریشه های کاری ام به مرور خیلی خیلی قوی ریشه دووند و در یه رشته ی خاص صاحب موقعیت شدم و تا همین الان (الان دیگه اونجا کار نمی کنم) کارم شناخته شده و خاصه... 

 

حرف تو حرف اومد...تو پست بعدی داستان زندگی اون آدم معروف رو میگم براتون....

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

پی نوشت:  

 

 

۱-این روزها گاهی مشغول شخم زدن گذشته ها میشم... 

 

۲-به شکرانه ی همه ی خوبی هایی که وارد زندگی ام میشند،مدت هاست که همه رو بخشیده ام...هیچ وقت کینه ای نبودم... و نیستم...و نخواهم بود...من همه ی آدم ها رو دوست دارم! اگه هم رفتارهاشون ناهنجار باشه از بالا و روانشناسانه نگاهشون میکنم... به این دلیل که : 

 

۳-اون قدیم ها که کتاب های ر-اعتمادی رو خیلی خیلی ممنوعه گیر میاوردیم و زیر کتاب های مدرسه می گذاشتیم و می خوندیم،یه بار توی یکی از کتاب هاش کلامی خوندم که تا همیشه با منه...گفته بود اگه کسی تو زندگی به تو و با تو بد کرد،ازش دلخور نشو...کینه به دل نگیر...غمگین نشو...دلت نشکنه...فقط به حقارتش ببخشش! چون اگه حقیر نبود چکار داشت که به تو بد کنه؟! اگه مشکل روحی نداشت،عقده نداشت،بیمار نبود،اونم مثل تو سرش تو زندگی خودش بود و زندگی اش رو می کرد...فقط یه لبخند بزن و بگو: آخی! طفلی! چقدر حقیره بیچاره...  

 

۴-کامنت ها تون تا بی نهایت شادم می کنه..دوستتون دارم...خیلی زیاد...