خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

اولین هفته ی ۲۸ سالگی

ممنون از تمام تبریک ها و مهر و محبتتون... 

خیلی چسبید...خیلی... 

 

 

 

 

................................ 

  

جمعه نزدیکی های صبح،خواب دیدم مادر یه دختر فرشته سان شدم و اومدم این جا نوشتم : من مادر شدم...  

 

همین روزم رو که نه،زندگی ام رو ساخت... چه حس خوبی...هنوز لذتش زیر پوست تنم ه...

 

 

............................... 

 

 

این من ِ ۲۸ ساله ای که می بینید این جا نشستم،و در آستانه ی شکوفایی(!!) می باشم،الان یه لیست بلند بالا از کارهای ناکرده دارم و حسرت همه ی ثانیه هایی که هدر رفتند ....  

 

تو فیلم سگ کشی ِ بهرام بیضایی،یه جایی میگه:

 

 حسرت همه کتاب های نخونده  و موضوع های ننوشته به دلم مونده. 

 

 

 

مهم نیست...استثنائا  همین یک بار،فقط همین یک بار، من هم (!!) از همین جا امسال رو سال کار مضاعف و همت مضاعف اعلام می کنم! باشد که رستگار شویم!

 

 

 

.............................. 

 

 

من اعتراف می کنم و از همین جا اعلام می کنم که یه گوشه هایی از اعتماد به نفسم به شدت نیاز به ترمیم داره! یعنی ضربه هایی که در طی سال ها از خانواده و سیستم آموزشی این جا بهش وارد شده،بخشی اش ترمیم شده و بخشی اش نیاز به ترمیم فوری داره... 

 

دیگه اصلا هم برام مهم نیست که مثلا خانواده ام زیر بار برند و یا احیانا خیلی متمدنانه اعتراف کنند و غیره! سیستم آموزشی و اون انسان های مفلوک عقده ای رو که کلا حرفش رو نزن!  

ببخشید البته اما به قول بهرام رادان ، آخر فیلم بی پولی: به لاستیکی ِ پسر نداشته ام !!!  

 

 

من حتما باید یه پست این جا تحت عنوان آزارگری تحصیلی بنویسم تا بدونید که طی ۱۲ سال تحصیل من چگونه شکنجه شدم...  

مهم نیست...  

 

به قول سوته دلان  ِ زنده یاد استاد علی حاتمی:  

 

 

 ساعت زنگ زده دیگه زنگ نمی زنه ... چون زنگاشو زده...

 

 

................................. 

 

در مورد حوادث اخیر کشورم... 

 

 درد دارم... درد...

 

 

 

به قول ِ اعتراض ِ کیمیایی: 

  

 

 

 

 سلامتی سه تن: رفیق و ناموس و وطن... سلامتی باغبونی که زمستونشو از بهار  

 

بیشتر دوست داره...  

 

سلامتی آزادی ... سلامتی زندونیای بی ملاقاتی... 

.  

 

 

 

 

 

-------------------------------------------------- 

 

هیچی دیگه...سینما تعطیله...:))

 

 

 

نظرات 5 + ارسال نظر
پگاه شنبه 1 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:28 ق.ظ

خوب است که بعد از یکهفته کیک تماشا کردن حالا بیائیم با هم کل فیلمهائی که توی این ۲۸ سال دیده ای را مرور کنیم٬ اما بعد از شوخی نهال عزیز خیلی خوشحالم٬ تو همین الآن در همین لحظه که تصمیم گرفته ای خودت زخمهایت را مداوا کنی نصف راه را رفته ای و آنهم تنها به دلیل آنست که میدانی مشکل از کجاست و بهتر اینکه قبولش کرده ای و منتظر هیچ اعتراف جدی و غیر جدی از طرق هیچ کس نیستی و اما یک پیشنهاد نگذار حسرت هیچ چیزی به دلت بماند البته خوب است که حواله اش کنی به هر جا که دوست داری اما سعی کن تمام کارهائی را که به هر دلیلی و بخاطر هر کسی یک زمانی گذاشتیشان کنار و حالا با حسرتشان روزگار میگذرانی بروی و انجام دهی حتی شاید حالا دیگر خیلیشان برایت جذاب نباشد اما آنوقت دیگر با میل خودت کنار گذاشته شدند و دیگر حسرت نیستند این را از من بپذیر هیچوقت و هیچوقت و هیچوقت با حسرت کنار نیا . دوست خوبم برایت سالی پر از آرزوهای دست یافتنی شده آرزو می کنم .

کاملا درسته پگاه نازنینم....

درسته که به جبر،زمانی ما و زندگی هایمان تحت کنترل و اراده و میل خودمان پیش نرفته،اما از این لحظه،هر چه کنیم یا نکنیم خودمان مسولیم و بس! حتی اگر به قیمت عصیان و طغیانمان باشد...


هزاران بار می بوسمت و از بودن با تو خوشحالم مهربان ِ فهمیده ام...

خانوم شنبه 1 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:40 ق.ظ http://khanoomstory.blogsky.com

ای وای نهال...من دیر رسیدم...شمع ها رو فوت کردین کیکم خوردین من نبودمممممم...28 سالگیت مبارک! ایشالا برات پر از سورپرایز های خوشایند باشه!

مرسییییی عزیز دلم از لطفت
خودم هم به این سال فوق العاده حس خوبی دارم

می بوسمت نازنین

شاد باشی

پرنیان شنبه 1 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:03 ق.ظ http://www.parnian55555.blogfa.com

سلام عزیزم خوبی؟ تولدت مبارک ( البته با تاخیر) منم متولد اردیبهشتم (۲۳ ام) و واقعا از این موضوع خیلی راضی و خوشحالم :)
من خیلی وقته وبلاگتو میخونم( از همون وقت که تو یه جای دیگه می نوشتی) ولی خیلی نظر نذاشتم برات اما امروز این سوال برام پیش اومد . شاید مسخره به نظر بیاد ولی دوست دارم نظرتو بدونم اگه خواب میدیدی که مادر شدی ولی به جای یه دختر فرشته سان مادر یه پسر بامزه و شیطون هستی باز هم به همین اندازه خوشحال می شدی یا فرق میکرد؟
خوش باشی :)

سلام عزیز دلم

پس تولد تو هم مبااااارک
امیدوارم سالین سال زنده و شاد و تندرست و موق و خوشبخت باشی

خوب راستش من همیشه پس زمینه ی ذهنم از بچه ام ، دختر بوده...
اما الان مدتیه،شاید ۵-۶ ماه که کاملا با پسر هم کنار اومدم و کاملا آمادگی روحی اش رو دارم...
اون موقع می گفتم دختر،شاید به این خاطر که تمام چیزایی که جامعه و سنت و مذهب و شرع و عرف از من گرفتن ، به اون بدم....
اما الان نه...
واقعا برام فرقی نمی کنه و هر دو رو خیلی راحت ذهن و غریزه ام می پذیره....


می بوسمت عزیز دلم...
شاد باشی

دختره شنبه 1 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:31 ب.ظ http://likepoison.blogfa.com

نهال جون این همه پول بلیط دادیم:دی چرا خب؟
وای منم اصلا اعتماد به نفس ندارم:(

ای بابا من که یه دور سینمای معاصر ایران رو برات دوره کردم که!!! :))

اعتماد به نفس قابل ترمیم و افزایشه...امتحانش کن..
می بوسمت عزیزم..

فرناز یکشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:08 ق.ظ http://bahane83.persianblog.ir

خوبی عزیزم؟تو توجه کردی به آدرس وبلاگم تو کامنت دونی ژست قبلی؟؟ :))))
دوستت دارم

عزیز دلم

خودم فهمیدم که تو هستی نازنینم

منم دوستت دارم و می بوسمت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد