خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

تجسم ِ یک رویا...

یه وقت هایی هست در زندگی،که هر چقدر هم تا به حال مستقل و خودکفا و واقع بین بوده باشی،احتیاج پیدا می کنی به کسی ،که تمام خستگی ها و نگرانی ها و دغدغه ها و حتی لوسی هات رو با خنده در آغوش بگیره و با طمانینه و محکم و لبخند زنان بهت بگه: 

  

باز چی شده که دختر کوچولوی لوس من داره نق میزنه،بهانه میگیره،قهر کرده... 

 

 

بعد تو هرچقدر که دست و پا بزنی و حتی با مشت بکوبی تو سینه اش یا صدای اعتراض ات رو بلند تر کنی و تمام وقایع بد  و ناگوار دنیا رو بندازی گردنش و متهمش کنی،اون در عوض بلند تر بخنده و محکم تر بگیردت و دست و پاهات رو قفل کنه تا تو دیگه نتونی تکونشون بدی و با یه لحن مطمئن ِ پر از خنده بهت بگه: 

 

هیسسسسسسس! آرووووم! کوچولو....بیا اینجا ببینم...بیا تا ببینم دختر ِ لوس ِ منو کی اذیت کرده... 

 

 

و تو در حالی که تو دلت قند آب میشه و دقیقا به اون چیزی که می خواستی رسیدی،الکی وانمود کنی که بیشتر حرصت گرفته سعی کنی {مثلا} بیشتر لنگ و لگد بندازی که یهو همینطور که داره قاه قاه می خنده و به زور توی سرکش رو کنترل کرده،لبهاش رو بچسبونه به لب هات و محکم تر بچسبونه تو رو به خودش ،طوری که اینبار هرچقدر که راست راستی تقلا کنی راه نجاتی نداشته باشی... 

 

اون وقته که کم کم گُر میگیری...تنت داغ میشه...یه حس داغ،توی تمام تنت میپیچه...زیر پوست تنت پر میشه از دوست داشتنش...از یادآوری دوست داشتنش...از این که اون همونه...همونه که تو رو فقط به خاطر خودت می خواد...با تمام اون چیزهایی که هستی...خوب و بدت... 

 

کم کم میسوزی...همه ی تنت نیاز میشه و خواستنش...ناخودآگاه دستات حلقه میشند دور گردنش...فشارش میدی به خودت...دستات فرو میرن لابه لای موهاش...پشت گردنش...کشیده میشن روی کمرش...ستون فقراتش...دونه به دونه ی مهره های کمرش رو لمس می کنی...حس می کنی...پایین و پایین تر...  

.  

وقتی پرتت می کنه روی تخت،احساس می کنی چقدر ثانیه ها برات کش دار شدند...مثل ماهی که بدون آب میمیره...بیا...زودتر...من اینجام...بیا... 

وقتی با تمام حجم تنش لبریزت می کنه،حس می کنی زندگی یعنی این! همین! وقتی از اصطکاک نقطه به نقطه ی تنش روی تنت لذت میبری و بیشتر لبهاش رو به لبهات می فشاری،حس می کنی چقدرر خوشبختی... 

.  

دست آخر،وقتی به چهره ی آروم و معصومش نگاه می کنی که کنارت دراز کشیده و دستاشو دورت حلقه کرده و سرش روی سینه هات فرو رفته،اینبار تویی که لبخند میزنی و توی دلت میگی: 

 

پسر کوچولوی لوس من! تو مال منی...مال خود خود من...مرسی که منو میفهمی...همیشه...همه جا...همه جور...چقدر خوشحالم به خاطر داشتنت...بودنت...مرسی که لوسی هامو می فهمی...نیازهامو...نق نق کردن هامو...هرچقدر هم که خرکی و بی منطقند! 

 

بعد سرت رو خم می کنی،آروم گونه هاشو می بوسی، و آروم تر بهش میگی: 

 

مردِ من! گفته بودم من عااااااااااااااشقتم؟؟ 

 

 

 

 

 

 

نظرات 12 + ارسال نظر
رضا چهارشنبه 30 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 03:29 ق.ظ

انصافا بی نظیر بود بانو! واقعا عالی بود...عجب تصویری! حالا می فهمم گاهی این غر زدن های بی دلیل در واقع چه دلیلی داره! مساله اینجاست که ما مردها بیشتر در این مواقع فکر می کنیم یه اشتباهی کردیم و حالا داریم سرزنش میشیم و هی در خودمون دنبال عیب و ایراد میگردیم و به همه چیزمون شک می کنیم و بعد وقتی پیدا نمی کنیم کلافه و درمانده و سرخورده میشیم! و شاید حتی بد برداشت یا برخورد کنیم! نگو اصلا جریان یه چیز دیگه است که کاملا هم به نفع ماست!!!! یعنی به قول برره ای ها یه جور فعل معکوسه در واقع! افسوس عجب فرصت هایی رو از دست دادیم! دی:
بازم از این پرتره های عریان زنانگی برامون به تصویر بکشید بانو! شاید مردهایی مثل من خواننده دائمی اینجا باشند و این طوری بیشتر یارشون رو بفهمند...شاید همه فرصت کشف این رمز و رازها رو تا به حال نداشتند.این عالیه که از این طریق بیشتر بفهمند و یاد بگیرند.


بازهم سپاس

:)))))))))))))))))))))))
خودتون رو سرزنش نکنید...این عدم شناخت های احساسی رو همه دارند...به قول باربارا دی آنجلیس: مردان مریخی -زنان ونوسی!
یعنی موجوداتی که از دو سیاره ی متفاوت اومدند و در بدو امر زبان و فرهنگ و لایف استایل هم رو نمی دونند! اما مهم اینه که از هم خوششون میاد...هم رو انتخاب میکنند...و سعی می کنند همه چیز رو در مورد هم بفهمند...
پس کم کم یاد میگیرند...

رها-ستایش چهارشنبه 30 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 08:38 ق.ظ

نهال کاش می فهمیدند واقعا واقعااااااااااااااااااااااااااااا اما افسوس که ۹۰٪ این صحنه هایی که گفتیم به قول ان دوستم اقا رضا کج فهمیده میشه و اون نیاز به حس کردنه دقیقا میشه یک جنگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگ

اما ممنونم

خواهر جون اون جنگه اصولا متداوله و در همه ی روابط تجربه شده !!! :))))
به جااااان خودم راست میگم!!خوب مساله اینه که در این مورد خاص زن با زبون خودش حرف میزنه و مرد با زبون خودش برداشت می کنه!

اینه که این تعارض وحشتناک یا به قول تو جنگ به وجود میاد!!
دقیقا مثل این که یه جمله در زبان تو به معنی دوستت دارم باشه و در زبان دیگری ازت متنفرم ترجمه شه!!
و در پایان جنگ دو طرف حتی نتیجه گیری می کنند : آخه چرا ما با هم تفاهم ندارررررریم؟ در صورتی که موضوع اصلا این نیست...تفاوت در زبان ِ احساسی ِ طرفینه....

در این که این تفاوت زبان ِ احساسی نهایتا حل میشه یا نه، روانشناسان سال هاست که در حال ِ تلاشند !! :))

نه جدی باید یه راه حلی باشه دیگه...اما توضیح که نتیجه نداده چون مرد همچنان فکر می کنه بهش تهمت زده شده و باهاش بدرفتاری شده و ازش ایراد گرفته شده و این سخت آزارش میده... و زن هم نیازها و خواسته هاش کماکان تکرار میشه مگر این که به سختی سرکوبشون کنه که این خیلی بده...
کاش اگه کسی تجربه ی موفقی داشته باشه بگه اینجا تا بقیه هم استفاده کنند... :))

بامداد چهارشنبه 30 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:04 ق.ظ

خیلی قشنگ بود.مرسی نهال...

امیدوارم اگر این برات فقط در حد یه رویا بودهُزودتر با یه یار خوب که تو واقعا لیاقتش رو داری به حقیقت بپیونده.

:)

مرسی عزیزم...همینطور برای تو...

می بوسمت

ملودی چهارشنبه 30 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:17 ق.ظ http://melody-writes.persianblog.ir/

نهال جون خیلی قشنگ تجسم یک رویا رو نوشته بودی .من خودم یه زمانایی حسش کردم و میدونم چقدر شارژ روحی و عاطفی به همراه داره وقتی آدم تو یه شرایطی احساساتش درک میشه .حیف و صد حیف که بیشتر مواقع با کج فهمی ها منجر به سرخوردگی و دوری میشه .بوووووس

این تفاوت زبان های دوجنس واقعا درد آوره...
خیلی ناراحتی ایجاد می کنه...برای دو طرف!

ملودی خوبم واقعا برات بهترین بهترین بهترین ها رو آرزو دارم
از ته دلم

روی ماه تو و اردوان عزیزمو میبوسم

نازی چهارشنبه 30 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:18 ق.ظ http://nazijoon29.persianblog.ir

بسیار زیبا تصویر کردی این صحنه رو حتی با وجودیکه حدس می‌زنم اصلاً همچنین تجربه ای رو پشت سر نگذاشته باشی

مرسی نازنینم....

اما آرزو را بر جوانان عیب نیست که..:) هست؟؟
:)))))))

ممنون از لطفت...
شاد باشی و سلامت و سرزنده...

ریحانه چهارشنبه 30 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:01 ق.ظ

نهالم ایمان داشته باش یه روزی این رویای زیبا, بهتر و قشنگتر برات به واقعیت می رسه مطمئن باش .
چون تو لیاقتش رو داری .
مراقب خودت باش.

می بوسمت هزارررررررررررررررررررررررررررررررررررر تا

هزار تاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

یلدای منو هم ببوسش...

دختره چهارشنبه 30 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:44 ق.ظ http://likepoison.blogfa.com

نهال جون! مادر! آخه مجرد دم بخت از اینجا رد میشه:دی
دلم خواست خب:(

دههه! دختر دم بخت که نباید اینقد چشم و گوشش باز باشه کهههههههههههههه!! مگه نگفتم تا من میرم با این صغری خانم در کوچه حرف بنم این ملیله دوزی رو تموم کن! باز اومدی تو گفتگوی بزرگ ترا گوش واستادی؟؟
لابد بعدم می خوای بدونی بچه چه طوری به دنیا میاد؟؟
صدبار بهت گفتم! خدا بسته بندی می کنه میفرسته دم در خونه!
بدو ببینم! واه واه! امااااااان از دخترهای این دوره زمونه!! لابد پس فردا هم می خوای پشت لب برداری؟؟ چه جلافتا!!

دوست چهارشنبه 30 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:46 ق.ظ

سلام
خسته نباشید
خیلی کم پیدا شدید نکنه جدی جدی سرتون شلوغ شده و یار پیدا کردید البته بعید میدونم چون شما تو نوشتن و تفسیر و ....استادید و بیشتر به معنای دنیا توجه دارید ودنبال محتوائید اگرچه ظواهر ومادیت هم مکمل هست ولی سعی کنید بیشتر بیاد دوستان باشید ماهم دوست داریم از شما و دنیای خوبیهاتون و محبت و صفاو احساسات واقعیتون که بسیار قابل ستایشند خبر داشته باشیم .
موفق باشید
مواظب خودتون باشید

سلام

مرسییییییییییی

:)

سرم واقعا شلوغه...شما همیشه برای من نمونه ی یک انسان معنی به تمام معنا هستید...اینو بدون اغراق می گم..
شاد باشید...
دخترهای گلتون رو از جانب من ببوسید...

شیلا چهارشنبه 30 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:00 ب.ظ http://godscourtyard.blogfa.com

نهال جان خیلی زیاد صوتی تصویری و فیلم سینمایی بود . مادر خبری بود ما رو بی کارت نذاریا؟

:))))


خواهر جون تو که عشق منی ...چشم!!

می بوسمت شیلای خوبم...

رومینا رو ببوس از جانب من...

نازی چهارشنبه 30 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:51 ب.ظ http://havayehoseleh.blogfa.com/

نهال جان دقیقا زندگی یعنی همین ها که گفتی کاش یاد بگیریم زندگی را خیلی برای خودمون پیچیده و سخت نکنیم

دقیقا...
افسوس که اکثریت ماها اینقدر زندگی رو میپیچونیم و برای خودمون قاعده و قانون و اگر و اما می گذاریم که خوشبختی مثل یه پرنده ی زیبا از زندگیمون میپره...

می بوسمت نازنینم...

قزن قلفی شنبه 2 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:18 ق.ظ

هورا پیداش کردم ......
همونایی که واسه پست آخر گفتم !

مهسا. دوشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:40 ب.ظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد