خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

یه روزمره ی مختصر+اینکه اول مرغ بود یا تخم مرغ؟؟؟

خبری نیست جز این که ما هم خوشحالیم که این مملکت عملا نصفش تعطیله و دیگه به جایی رسیدیم که نه تنها که حرص نمی خوریم که چرا،بلکه خیلی هم استقبال می کنیم ۴ تای دیگه شون بیفتن بمیرن بازم تعطیل بشیم و کلا به جهنم که همون یه چرخ ِ باقیمونده و پنچری هم که گاهی لِک و لِکی می کرد از کار بیفته ببینیم چطور قراره بشه!! یعنی در واقع مدتیه به این نتیجه رسیدیم که : از این بدتر چه شکلیه یعنی؟؟


خلاصه اینکه،تو این مدت،عمه ی جوان مون رو به بدترین و شنیع ترین شکلی از دست دادیم و این جا چگونه اش رو نمی گیم چون می دونیم ممکنه برای خیلی ها ترس و فوبیا ایجاد کنه و دلمون نمی خواد این اتفاق بیفته...بس که حادثه ای که عارض شد وحشتناک و غیر قابل باور بود...




فعلا جو انرژی های منفی ای که دورو برمون بسیار سنگینه...در فاصله ی سه ماه،خاله و عمه ی کوچیک رو از دست دادن زیاد آسون نیست...این سه ماه تمام وقت و تمام فرصت هامون به عزاداری گذشته...



دیگه هم اینقدر خبر بیماری و مریضی و مشکل شنیدم که واقعا احساس سنگینی می کنم!



ولی نکته ی جالب این جاست که احساس می کنم همه مون یه جورایی انگار در این مقوله (مرگ) و در برخورد باهاش واکسینه شدیم!! س َحابی میره،دخترش...هاله میره،هدی...این نشد اون! و...و...و...و...داره برامون عادی و روزمره میشه این مساله و این یعنی مرگ و مُردگی تدریجی ِ یه جمعیت آدم!





****


بالاخره این جوری نمیشه موند...مدتیه تصمیم گرفتم کمی بی خیال تر بشم...(شما بشنو ولی باور نکن!).نمی دونم! ولی دارم خودم رو با برنامه های سطحی مشغول می کنم!

به خصوص بعد از جریان خاله و عمه و یکی دو مورد ۳۰یاسی اخیر،به جایی رسیدم که حس می کردم دارم دچار فروپاشی ذهنی میشم!


می دونید...

فاصله ی بین ِ زندگی نرمال و جنون و دیوانگی،فقط یه ترشح دوپامین ه !


و اینو به تجربه دیدم که حتی نزدیک ترین نفر بهت،در شرایطی که خودت رو باختی،یا غم ات عمیقه،یا درد داری، یا از توان افتادی و ...حاضر نیست برای بهبود شرایط و کمک بهت قدمی برداره یا از خودش (فقط اندکی-موقت) بگذره...


روابط انسانی گاهی به نقاط کور ِ افسردگی آوری میرسه! نقاط کوری که حقیقت محض اند ! که باید پذیرفتشون ! که جزو پکیج و مجموعه ی هر رابطه ای هستند...


به قول وودی الن که میگه :



یک لطیفه قدیمی است که می‌گوید، بنده ‌خدایی می‌رود پیش روانکاو می‌گوید: «برادرم دیوانه‌ است، فکر می‌کند مرغ است»‌، روانکاو به او می‌گوید «خوب چرا پیش من نمی‌آوریش». جواب می‌گیرد: «چون تخم‌مرغ‌هایش را نیاز داریم». خوب فکر کنم این خیلی شبیه نظر من درباره روابط انسانی است. این روابط کاملا غیر منطقی و احمقانه‌اند ولی فکر می‌کنم که ما آنها را ادامه می‌دهیم چون به تخم‌مرغ‌ها احتیاج داریم.



گاهی نباید انتظار داشته باشی که تو هر انچه که هستی،دیگری نیز برای تو همان بشود!

که اگر توقع مشابهی داشته باشی،مثلا از کسی که بارها دستش رو گرفتی  یا شانه ات در مواقع سختی،براش تکیه گاه محکم و امنی بوده،قاعدتا آسیب می بینی!


اگر هم بخواهی مقابله به مثل کنی و عاطفه و اعتقاد خودت رو به این دلیل سرکوب کنی،کم کم خودت رو گم می کنی...


من در مورد این قضیه،به اونجایی رسیدم که فکر می کنم من همینم! در مواقع لزوم،تا حدی که از دستم بربیاد و به خودم ضربه ی (روحی یا جسمی) وارد نشه،به هر کسی که بتونم کمک می کنم،ولی با رعایت این اصل که : در هر حالتی، خودم و امنیتم (عاطفی و روحی و ...)  در اولویت باشه...







اما در کل و علیرغم جمیع این شرایط،حس ام و دیدم نسبت به ادم ها بد نیست! نگاهم به همه مهربان و مثبته و فیدبک هایی هم که میگیرم به همون نسبت مثبت و دلگرم کننده است!

راز ِ این حالتم هم،نگاه منطقی تر به قضایاست...


من یاد گرفتم که از انسان ها در حد خودشون انتظار داشته باشم و نه بیشتر! 


بنابراین حتی اگه کسی هم بد کرد،زیاد اهمیتی نمیدم و ناراحت نمیشم چون به اندازه ی اون چیزی که هست ازش انتظار دارم و نه غیر از اون!


خودم هم اینقدر که ذهنم همیشه در جریان باشه،روی خودم،نگاهم،دیدم،رفتارهام،برخوردم و ...کار می کنم و سعی می کنم همیشه یه خودآگاهی نسبی و رو به کمال داشته باشم...


کار سختی نیست...آدم کم کم یاد میگیره که کجا،چگونه باشه،چی بگه،چی نَگه،کِی سکوت کنه،کی صحبت،کی اقدام کنه و کی خاموش باشه...


به هر حال همه ی ما انسان ها ، مجموعه ای از خصوصیات خوب و بدیم! و تنها آگاهی و تکامل ِ که می تونه کف ِ خوبی هامون رو سنگین تر کنه...




***


احساس می کنم وقت اون رسیده که قدم به جاده ی اصلی تر و جدی زندگی م بگذارم!

وقتشه که خودم رو پالایش کنم...روحم،جسمم...

چون به اونجایی رسیدم که من مسئول مستقیم سرنوشت،سلامتی و چگونگی زندگی ام هستم!


منم که تعیین می کنم که همیشه در چه سطحی از سلامتی جسم و روح و انرژی  باشم و منم که انتخاب می کنم که روزهام به شادی و نکویی بگذره یا برعکس...


همه ی ما در زندگی مسایلی داشتیم که انگشت اتهاممون(اکثرا به حق و به درستی) به سمت دیگری یا دیگران اشاره گرفته شده و اونا رو مسبب اون شرایط یا حالت می دونستیم!



حالا لطفا انگشت اشاره تون رو به سمت روبرو بگیرید(انگار که دارید کسی رو متهم می کنید مثلا)

ببینید!  همزمان سه تا از انگشت ها به سمت خود شما بر میگرده!


این یعنی در هر حالتی،بیشتر از اون،خودمون مقصریم! این منم که با رفتارهام حتی می تونم به دیگری یا دیگران اجازه بدم که با من بد رفتار کنند یا من رو در وضعیت بدی قرار بدند...



و خب همه ی این ها میسر نیست،جز اینکه اول از همه چیز،تمرین کنیم که خودمون رو بیشتر از هر کسی یا چیزی در دنیا دوست داشته باشیم!



و دوم اینکه یاد بگیریم و بپذیریم که همه ی انسان ها ( مثل خود ما ) ظرفیت های محدودی دارند و فقط در چارچوب اون ظرفیت ها میشه ازشون انتظار داشت و نه بیشتر!!


و اینکه دلیل نداره همه ی ادم ها ظرفیت ها و قابلیت هاشون مثل هم یا مثل ما باشه و  واقعا میشه که آدم ها رو همون طوری که هستند دوست داشت و لذت بُرد...





***

به هر حال من احتیاج دارم خیلی زیاد روی خودم کار کنم و شاید اینجا از خودم و این احوالات و شرح وقایع بنویسم...







شاد باشید عزیزانم همگی...




نظرات 7 + ارسال نظر
رزسفید شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:52 ق.ظ http://my-whiterose.blogspot.com

نهال عزیزم تسلیت می گم.امیدوارم روحشون شاد باشه.خیلی متاسف شدم...
تمام اینهایی که نوشتی رو درک می کنم.از دست دادن چند تا آدم توی یه زمان کوتاه...پارسال هم برای ما همینجوری بود...اولش دایی کوچیکه، دو روز بعدش عمه م و ده ماه بعدش هم دایی بزرگه...دنیای غریبیه.
من که اون موقع یا حتی سال 86 که مامانم سکته کرد و بعدش خاله م فوت کرد و رابطه من و سسل هم زیر رو رو شد، با خودم فکر می کردم یه حجمی از بدیها و غمها افتاده روی زندگیمون و خونواده مون که این همه مصیبت برامون پیش میاد...
من درک می کنم اینکه از نزدیکانت توقع همدردی داری و نه تنها همدردی نمی گیری بلکه خودشون یه دردی هم میشن برات با رفتار و کردارشون...
من درکت می کنم هر چند درک کردن من چیزی از بار تو و غمهات کم نمی کنه...به یادت هستم...
بعد از همه غمها و فشارها وقتی کم کم خودت رو دوباره پیدا می کنی می بینی چقدر عوض شدی.انگاری ادم واکسینه میشه در مقابل غمها.غمها سنگینن ولی انگاری بارشون سبک تر میشه برای آدم و در آخر همه اینها می فهمی که فقط و فقط و فقط خودتی که باید به خودت کمک کنی و زندگی کنی...
خیلی ها به من گفتن با این همه کار و مسولیت چرا داری درس می خونی الان؟بهشون نگفتم که این درس خوندن من برای اینه که میخوام برای خودم وقت بذارم.سرم گرم بشه تا بفهمم هنوز هم میتونم کاری انجام بدم.درسته خیلی سخته با کار کردن بیرون و کارهای خونه و مادر مریضی که گاهی اوقات حرفهایی می زنه و کارهایی می کنه که احساس می کنم فقط یه لخته خون نبوده که توی مغزش رفته و احساس می کنم دیگه مغزی برای باقی نمونده.سخته زندگی کردن توی این شرایط ولی من از خودم راضی م که تونستم همه چیز رو هندل کنم.
تو هم همین جور یادت باشه که باید زندگی کنی...توی ه شرایطی.
مواظب خودت باش نهال.زود زود بنویس که از حالت با خبر باشم عزیزکم.
صبر و صبر و آرامش برات می طلبم.

رزی عزیزم...
تمام مدت به یاد تو بودم و چقدر باهات همذات پنداری کردم...

به تک تک حرف هایی که زدی رسیدم...دقیقا به تک تکش و چقدر خوشحالم که می تونم حس ام رو بگم و مطمئن باشم که فهمیده میشم!

می دونم که چقدر دردناکه که یه امبولی ساده ، سیستم رفتاری و ذهنی کسی رو بهم بریزه...ولی باور کن سر کردن با آدم هایی که با اینکه آمبولی ای هم نکردند، بازهم گاهی اصلا شک می کنی تفکر و تعقلی هم در رفتارهاشون باشه،شاید نه اونقدر،ولی بازم زجر آوره!!

خیلی کار خوبی کردی که درس ات رو ادامه دادی که فردا روزی که برمیگردی و پشت سرت رو نگاه می کنی،حس یه قربانی که تمام جوانی اش رو در راه دیگران( ی که معمولا فداکاری هات براشون حالت انجام وظیفه و معمول می گیره) صرف کرده نداشته باشی...

می دونی...
حداقل حسن این مدل زندگی های ما، اینه که لااقل توانایی هامون به خودمون ثابت شده و این یه بخشی از روحمون رو ارضا می کنه...

برات بهترین ها رو آرزو می کنم عزیز صبورم و از ته دل دعا می کنم به بهترین زندگی ای که لیاقتش و داری برسی و خوشبختی و شادمانی و سلامتی،همیشه در زندگی ات جاری و فراوان باشه...

می بوسمت نازنینم
شاد باشی

محدثه شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:26 ق.ظ

بازم بهت تسلیت میگم نهال عزیز.
راستش در مورد اوضاع زندگیت نمی دونم چی بگم.خیلی بده که نزدیکترین فرد زندگی آدم باهاش مهربون و همدل نباشه.آرزو می کنم که خدا یکی رو نصیبت کنه که باهات همدل باشه و بشه نزدیکترین فرد زندگیت( گرچه هیچوقت رفتارهای اطرافیانت رو فراموش نخواهی کرد ولی برات کمرنگ میشه)
مواظب خودت و دلت باش

فدای تو و مهربونی هات...
می بوسمت عزیزم و می دونم که چقدر دعاهات از ته دل و خالصه
از بودنت خوشحالم

شاد باشی

Foozool Khanooom شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:16 ق.ظ

خوبــــــــــــــــــــــــــــــی؟!!!! کلی دلم برات تنگ شده بود! آخر این فوضولیه به کمکم اومد و پیدات کردم! دیگه گمت نیم کنم!!!

یه عالمه بووووس
در چه حالی دخترک؟ یه گزارشی از خودت بده...
چقدر عالی که بازم اومدی

نیروانا شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:28 ب.ظ

سلام عزیزم .

یه دنیا ممنون بابت کامنت خصوصی ات نیروانای خوبم
شاد باشی عزیزم
می بوسمت

یه رهگذر... شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:10 ب.ظ

خیلی قشنگ بود و واقعیت ...مدت هاست منم دارم به این قضایا فکر میکنم....
برام خوب بود ....
بازم اگه وقت کردم و سرم از لابلای دفتر زندگیم بیرون آوردم بهت سر میزنم...
شاد باشی

عزیز دلم

خیلی خوشحالم که مثل هم فکر می کنیم...
و خیلی خوشحالم اگه برات مفید واقع شده
واقعا امیدوارم بازم بیای و با هم گپ بزنیم
شاد باشی عزیزم

ساتین شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:44 ب.ظ

وای نهال جون
تسلیت میگم عزیزم. افسردگی بعد از این اتفاقا طبیعیه
حرفهات و تصمیمهات عالیه . موفق باشی

سپاس ساتین عزیزم
دقیقا افسدگی بعد از اینهمه جرینات طبیعیه ولی خوب نمیشه هم خیلی بهش مجال داد تا بساطش رو سر زندگی آدم پهن کنه...
مرسی که همیشه هستی
شاد باشی عزیزم
می بوسمت

خانمه یکشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:50 ق.ظ

تسلیت میگم نهال جون .
امیدوارم تا مدتها این آخری باشه و یه دوران شادی و خوشی برات شروع بشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد