خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

و این حدیث ِ تلخ ِ مکرر...

می دونید...  

 

تقریبا همه ی آدمای دنیا تنهان...یعنی به خصوص به یه جایی که میرسه،حتی تو اگه آدم ِ پُر کَس و کاری هم بوده باشی و پدر مادر مهربون و کُرور کُرور دوست ِ هم جنس و غیر ِ همجنسایی که برات میمیرن و تو شایدم یه ناخنکی به هر کدومشون زده باشی و اینا، ولی باز به یه جایی میرسی که در خلا فرو میری... 

 

یعنی نگاهت خیلی عمیق تر از این میشه که : ای بابا...من حالا فعلا همه ی امید ِ زندگیم مادر پدرم اند... یا : ای بابا...این همه دور من ریختند که فقط کافیه من یه اشاره بکنم...نمی بینی چقدر نخ میدن! 

حالا من که اینهمه انتخابام زیاده سر فرصت یه کاریش می کنم! بهترینشو من دَست بذارم محاله نه بشنوم!

 

یا: من فعلا می خوام درس بخونم ! کار کنم ! بگردم ! خوش بگذرونم ! ازدواج کلا مانع پیشرفته آدمه !! چیه اسیر میشی و بعدشم همش بدو بدو ،خر حمالی و یکی بدو و جر و بحث...  

 

 

نُچ...اینا همه اش بوی خامی میده ! بوی نپختگی...بوی آشنای اشتباه... میرسی به یه جایی، که وقتی تو خیابون میبینی دو نفر دستاشون تو دست همه یا دارند با دستاشون همدیگه رو می جورن،تیز میشی! عمیق میشی ! حسشون می کنی! بعد یه چیزی تو دلت فرو میریزه... که پس من چی؟؟ نیمه ی گمشده ی من کو؟؟من تا کی باید اینقدر تنها راه برم...تنها فکر کنم...تنها با خودم حرف بزنم...تنها غذا بخورم،فیلم ببینم،گریه کنم،بخندم و ...و ...و... از همه سخت تر...تنها بخوابم...تنها از خواب بپرم...تنهایی خودمو آروم کنم...  

 

 

بعد قسمت دردناک ماجرا اینجاست،که شاید یه روزی  پیش بیاد که جفتمون رو پیدا کنیم که بتونیم همه ی اینکارا رو باهاش بکنیم...با هم بکنیم...ولی معمولا،یه کم که پیش بره،خودمون با دستای خودمون تبر برمیداریم میزنیم به ریشه ی رابطه... 

 

چرا؟؟؟ چون اون موقع تقریبا یادمون رفته که خُب الان چیزایی داریم که دنبالش می گشتیم!! چون داریمش،دیگه به چشممون نمیاد!! دیگه برامون چندان ارزشی نداره که ما الان کسی رو داریم که ساعت ها با هم حرف میزنیم،میگیم،می خندیم،به اختلاف بر می خوریم،دعوا...قهر...بعد دلامون گنجشکی میشه طاقت نمیاریم دوباره آشتی...و این یعنی خود ِ خود ِ زندگی !

بعد فکر نمی کنیم اینا همه یه زمونی نهایت آرزوهامون بوده...که الانم آرزوی خیلی ها هست که ندارنش! 

بعد به اینجا که میرسیم، خیلی بی تفاوت و معمولی،پاهای خشمگین و معترض و سنگینمون رو که راهشون رو گم کردند،میذاریم رو تموم این چیزایی که قبلا آرزوهامون بودند و الان داریمشون،و شروع می کنیم به لگد کردن تمام این ها...  

 

که چرا همه چی اون جوری که می خواهیم نیست؟؟؟ 

 

 حالا چی می خواهیم؟؟ چیزایی که نه اصله و نه ضروری و نه معمولا عملی و واقعی...یه مشت فانتزی های ذهنی که یا خودمون خلق کردیم یا دیگران مستقیم و غیر مستقیم به خوردمون میدند و ما هم فکر می کنیم نه پس حتما وجود دارند و اینا دارنش!! چرا من نداشته باشم پس؟؟؟ مگه من چی ام کمه اینهمه از همه هم سَرتَرَم...

 

 

خلاصه که می خوام بگم آخرش معمولا آتیش می کشیم به همه ی خوشبختیمون با این توهم که به سرابی برسیم که فکر می کنیم وجود داره... 

 

معمولا هم آخر این داستان و این چنین پروسه هایی اینه که یه طرف یا دو طرف ِجریان، بعد از خراب کردن ِ همه چیز، یه احساس آزادی و احساس رها شدن و احساس ِ کار ِدرست کردن بهشون دست میده و فکر می کنند که بَه بَه ...یه قبله ی آمالی هست که الان حاضر و آماده و هلو برو تو گلو آماده ی بهره برداری و منتظر دستان ِ خارق العاده ی ماست و کِی بشه که بریم وسط اون قبله ِ بشینیم و تحت و ماتحت ِ طرف ِ مقابل ِسابقمون رو بسوزونیم... 

 

 

 

و البته واضح و مبرهن است و من میدانم و شما هم نیز، که علی الاصول همچین کعبه ی آمالی وجود نداره و حالا غیر از اون،کلا تا خود آسمون هم که پُشتک وارو بزنی از شدت ِآزادی و استقلال و اختیار سر ِ خود بودن، باز نهایتش دیگه یه موقعی می خوری به همون زمین ِسفتی که تازه یادت میاره الان یکی باید باشه که از تهِ دلش بیاد دستت رو بگیره بلندت کنه و پُشتت رو نوازش کنه... 

 

که معمولا دیگه خیلی دیره...خیلی خیلی دیره... 

کسایی که ۸-۹ ساله اینجا با من اند،می دونند که من بابت شغل سابقم مبلغ قابل توجهی از رییس اون قسمت طلبکار بودم و هستم! امروز بعد از مدت ها باز به اونجا رفتم و باز هم به طریقی بعد از سال ها قصد داشتم در این باره صحبت کنم...این رو هم می دونید که اون شخص انسان جا افتاده و پا به سن گذاشته بسیار محترمی است که زندگی ِ عاطفی موفقی نداشته...(در همین وبلاگ هم در موردش نوشته ام ...یادم نیست کجا). 

 

بعد در دفتر ایشان،زن و شوهر جوان و پزشکی بودند که آشنای هر دوی ما بودند و با دو فرزند پسر،به حالت قهر و دعوا، و به عنوان ریش سفید ، به این جناب رجوع کرده بودند... 

 

قسمت خیلی خیلی خیلی درد آور ِ قضیه که باعث شد من دوباره از مطرح کردن قضیه ی خودم خودداری کنم،این بود که بعد از نصیحت های پدرانه ای که به این دو کرد،و ایضا به من هم بعنوان درس هایی از زندگی،در حالیکه سعی داشت با غرور،بغض بزرگش را پنهان کند،خطاب به هر سه ما گفت: 

 

میدانید...من در همه ی ابعاد زندگی ام موفق بوده ام ...درس...کار...اجتماع...ثروت... جز در بعد عاطفی ! و حالا،در آستانه ی ۶۰ سالگی، آگاهانه به جایی رسیده ام ، که یقین دارم ، مهم ترین و بزرگ ترین بخش زندگی ام را باخته ام ! حالا دیگر نه ثروت ،تنهایی عمیقم را پر می کند ، نه اجتماعی که من فرد ِ شاخص و نمونه اش هستم...نه مدرک تحصیلی ای که بالاترین ِ ممکن در ایران بوده و نه این همه مقام و منزلت و اعتبار... 

 

حالا من مانده ام و تمام این موقعیت هایی که می بینید و قدرت انتخابی که عملا کاهش پیدا کرده و یا رسما تحت تاثیر موقعیتم است... 

 

در حالیکه اگر ، الان زیر ۴۰ ساله بودم، با بهترین انتخاب ، در این مورد موفق ترین و خوشبخت ترین مرد دنیا بودم...حیف که در آن دوران ، هیچوقت و هیچ گاه نخواستم که باور کنم ...باور کنم که حقیقت واقعی همین حضور ِ خوشرنگ و بوی دیگری است...با تمام افت و خیزها و سختی و راحتی هایش... 

  

آن زمان که با غرور و ساده اندیشی گمان می کردم که دنیا در دستان من است و زندگی همین مصاحبه های شبکه های مهم خبری با من و پیشرفت های علمی و صبحانه را در پاریس خوردن و شام را در بهترین هتل های آمریکا بودن است... 

 

غافل از اینکه روزی بزرگ ترین حسرتم صندلی ِ خالی ِ روبه رویم، در همین رستوران ها و کافه هاست... 

 

که دیگر حتی اشتیاق ِ از هتل خارج شدن را هم برایم نمی گذارند... 

  

حیف که آن زمان، چه به اشتباه فکر می کردم که صحیح ترین راه، همین راهی است که من میروم...که من می دانم... 

 

می دانید...من آن لحظات هم شرمگین و ناراحت از این بودم که اصلا من چرا اونجا نشستم که مردی با این سن و سال بخواد اینهمه از دردهاش از من که سن بچه اش هستم بگه و هم اونقدر بغضم بزرگ بود که آدمی که همه(تقریبا همه) حسرت خودش و موقعیتش رو دارند، چقدر عملا از درون تهی است...چقدر با این همه مقام و موقعیت و ثروت بی پشتوانه است...جوانی از دست داده و الان همه چیز دارد و هیچ ندارد... 

 

 بعد من با بزرگ ترین سرمایه ام که جوانی است،خشمگینم به خاطر اندکی پول که ندارم یا موقعیتی که در حسرتشم،از اساسی ترین مساله ی زندگیم غافل موندم... 

 

این حس ها وقتی شدید تر شد که اول این دو نفر رو بلند کرد که پاشن...پاشین برید امشب یه کافه ی خوب با هم وو بدون بچه یه چیزی بخوردید و بعدهم دستای همو بگیرید برید قدم بزنید و بعدم برید سراغ بچه هاتون و غرق بشید تو سادگی و کم توقعی و لطافتشون... 

 

تو هم دختر(منو میگفت)،هم سن بچه کوچیکه ی منی (از اولین و اخرین ازدواجش که ناموفق بود و بعد از ۲۰ سال وقتی دو طرف به شدت سرشون به سنگ خورد که ....اجل زودتر رسیده بود اونجا)...  

الان بهترین و شکوفا ترین سنین زندگیته...درس...کار...موقعیت اجتماعی...زندگی مجردی...همه اش تا یه حدی ! برای تو هم حدش دیگه فکر کنم کافیه ...از زندگی ات استفاده کن...نیمه ی گمشده ات رو پیدا کن و واقعا زندگی کن...این چیزایی که شما ها دنبالشید (درس-کار بهتر و ...) همه و همه پوشالی است...شما ها واقعیت و طعم اصلی زندگی رو رها کردید چسبیدین به یه سری دکور فانتزی و پوشالی...پاشید برید و یه بار برای همیشه با خودتون فکر کنید و اقدام کنید...منم عصر پرواز به سمت کانادا دارم الان باید برم  فرودگاه... 

 

 

 

  

 

 

 

    photo

     

     

    نظرات 19 + ارسال نظر
    مهیار سه‌شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:18 ق.ظ http://www.shabederaz.blogsky.com

    سلام نهال 24 ساله نداریم که شما درخت شدید شاید یادتون رفته
    چون همش فکر میکنید هنوز نهالید

    شما یه درخت تنومند و بزرگید با یه عالمه برگ که هرکدومشون نشونه بزرگی شما هستند

    نبینم دیگه از نهال بودن سخن بگی بگو من یه درختم

    یه درخت با یه ریشه بلند با یه عالمه برگ

    خدانگهدارت درخت 24 ساله واست دعا میکنم 500 ساله بشی مثل همه درختای 500 ساله

    حس سبز سه‌شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:40 ق.ظ http://www.hesesabz.blogsky.com

    سلام دوست من.مایل به تبادل لینک هستی؟اگه تمایل داری خبرم کن.
    "دوستدارت حس سبز"

    احمد سه‌شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:38 ق.ظ

    پر شباهت به زندگی من !
    منتها من از سمت دیگری تنها شدم.
    برایتان می نویسم حتما شاید به کار دیگری آید

    از صمیم دل متاسفم...
    تنها گذاشته شدن از جانب دیگری حس دردناکیست...
    بهترین ها را برایتان آرزومندم...
    شاد باشید

    [ بدون نام ] سه‌شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:44 ق.ظ

    عااااااااااااااااالی بود نهال.جان مطلب رو عالی رسوندی! پرینت میگیرم میدم دست اون که باید!!!!!!!!
    یادته نهال اون موقع ها پست های بلند این مدلی که انسان رو مجبور به تفکر و اندیشه و تلنگر میکرد زیاد مینوشتی...
    کاش بازم اینکارو بکنی نهال دوست داشتنی وبلاگستان فارسی
    بوووووووووووووووس

    عزیزم
    خوشحالم اگه برات مفید واقع بشه...
    راستش دلم می خواد زیاد و زود بنویسم ولی اگر زندگی بگذارد...
    نه که وقت ندارم ...دارم...ولی بیشتر مواقع فقط سکوت و سکوت و سکوت...

    norh سه‌شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:28 ق.ظ

    نهال خیلی خوب نوشتی با اجازه بنده هم یه قسمت هایی رو ایمیل کردم

    تو کلا عزیز دلمی :***

    امیدوارم برات مفید واقع بشه عزیزم...
    برات بهترین ها رو آرزو می کنم و می بوسمت...
    شاد باشی

    ملودی سه‌شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:45 ق.ظ http://melody-writes.persianblog.ir/

    نهال جون واقعا عالی و بدون نقص حق مطلبو ادا کرده بودی هم اون قسمتی که خودت نوشته بودی و هم اون نصیحت ها و حرفهایی که اون آقا گفتن .واقعا گاهی اوقات یادمون میره که دنبال چی بودیم و چقدر زو د برامون عادی میشه گاهی اوقات هم یادمون میره الان چه وقتیه و باید دنبال چی باشیم . دلم گرفته بود نهال جون با خوندن اینا پر از حس ها ی خوب شدم پر از اینکه ریز بین تر بشم و قدر ان تر.بوووووووووووووس گنده

    ملودی عزیزم...
    واقعا اگه گاهی ذره بینمون رو بذاریم روی خوبی ها و مثبت ها، نقاط منفی و نه چندان جالب ارزش خودشون رو از دست میدند یا بی اهمیت میشند...

    البته طبیعتا این بستگی به این داره که مثبت ها چقدر ارزشمند و اصیلند...

    تو لیاقت عالی ترین ها رو داری و منم واقعا همین رو برات آرزو می کنم...
    به خدا می سپارمت عزیز مهربون...

    شاد باشی

    ساتین سه‌شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:29 ق.ظ

    نهال . چند تا پست قبلی تو از دست دادم


    دارم به این پستت فکر می کنم

    ساتین ِ دوست داشتنی ِ همیشه همراه من :*****

    کلا خیلی خیلی ارادتمندیم :)

    شاد باشی و می بوسمت عزیز دلم...

    مریم سه‌شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:32 ق.ظ http://manodelam136400.blogfa.com

    جنس سکوتت رو خوب میشناسم دخترک... خیلیامون اینروزا دچار این سکوتیم...
    من تقریبن 6 ساله که میخونمت...
    درسته که هیچوقت جای تو نبودم ولی خیلی وقتا با بندبند وجودم حست کردم و درکت کردم و برات دعا کردم که آروم بشی...

    زندگی برای همه مون سخت میگذره... همه مون یه جاهایی کم میاریم و جا میزنیم... اما از نفس نمی افتیم و جا نمیزنیم...
    فک نکنم وبلاگ منو خونده باشی... زمستون گذشته من در عرض 1 ماه 2تا انسان عزیز و دوست داشتنیمو از دست دادم... یکیش دختردایی 21 ساله م و دیگریش بهترین دوست دنیامو که هنوزم داغش برام تازه س...
    مرگ این 2نفر خیلی تکونم داد...
    زندگی کلن برام بی ارزش شد... فهمیدم که اگر در لحظه زندگی نکنم همه چیمو از دست میدم... هرچند در لحظه بودن و زندگی کردن خیلی سخته اما شدنیه... باید در پذیرش کامل باشم و بذارم اگر موضوع ناراحت کننده ای پیش میاد فقط همون لحظه ناراحتم کنه... دیگه به خودم سخت نمیگیرم... با مامانم دنیای مشکلو دارم اصلن با هم نمیسازیم، اصلن ! اما خودمو مجاب کردم که همیجوری که هست بپذیرمش و حتی دوسش داشته باشم...
    نمیدونم چرا این حرفارو بهت گفتم... اصلن نمیدونم این حرفا میتونه کمکی بهت بکنه یا نه... اما همه ی حرفم اینه که زندگی همیشه سخته... زندگی ارزش نداره... در لحظه باش...

    عزیز دلم...گمونم قبلا گاهی خوندمت...
    خیلی خیلی خیلی خوشحالم که به این نتایج رسیدی و مهم تر از اون عملیشون کردی...و این بخش دوم یعنی اینکه تو کاملا موفق شدی در زندگی!

    معمولا انسان هایی که به اینجا میرسند سختی های زیاد تری کشیدند و فولاد ابدیده تر شدند...

    حتما خودت هم تفاوت رو حس می کنی...
    به هر حال خیلی خیلی خیلی خوشحالم از بودنت و از منش ات...

    سپاس از انتقال تجربه هات به من...لطف بزرگی کردی...

    برات بهترین ها رو در زندگی ارزو می کنم و شادمانی های بی قید و شرط بسیار...
    می بوسمت عزیز دلم

    شیلا مامان رومینا سه‌شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:03 ب.ظ http://godscourtyard.blogfa.com

    نهال جان این آقا حواسش نیست که کارمای اعمال همیشه مستقیم نیست ممکنه ما با بالاکشیدن مال و
    دارایی کسی بهش ضرر برسونیم اما نتیجه عملمون
    حتما مال و دارایی مون نیست که اگه باشه شانس آوردیم
    میتونه از دست دادن خانواده همسر فرزند باشه .

    دقیقا شیلا جان...
    حالا جالب اینجاست که من فکر می کنم تو کل زندگیش فقط با من اینجوری کرد و یکی دیگه ...یعنی حق اونم نداد...

    در هر حال من واقعا بابت این موضوع بخشیدمش و واقعا دلم می خواد این بعد از زندگیش به عالیترین شکل متجلی و شکوفا بشه...

    خیلی زیاد می بوسمت و لطفا این قند عسل خوردنی و خوشمزه ا رو هم از جانب من ببوس...
    برات آرزوی بهترین ها رو در زندگی دارم عزیز دلم...
    شاد باشی

    فلفل ختنم سه‌شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:54 ب.ظ http://fellfooli.persianblog.ir

    مطلبی بود که خیلی وقته تو این فکرم که بنویسم.خیلیا زندگی مجردی رو دوست دارن ولی حتی اگه هم مجرد باشن بازم دنبال یه جنس مخالف هستن حالا اگه ازدواج نه پارتنر یا دوست یا هرچی!
    ولی اینکه کی رو انتخاب میکنیم واسه کامل شدنمون واسه بقیه عمرمون خیلی مهمه نه اینکه فقط کسی باشه اگه ازدواج میکنیم تا به تکامل برسیم و به آرامش برسیم کسی که بهش احساس داشته باشیم و حتما؛ اگه دنبالش باشیم پیداش میکنیم

    دقیقا باهات موافقم...
    این حرف فلفل قابل توجه دوستانی که فکر می کنند صرفا اینکه تا حالا ازدواج نکردند خیلی بده و اینکه فکر می کنند شاید به خاطر موقعیت سن یا هر چی دیگه شانسی ندارند:و حتما؛ اگه دنبالش باشیم پیداش میکنیم...

    مهم اینه که هر کسی خیلی منطقی و آگاهانه و قابل قبول بدونه که چی می خواد...

    شاد باشی عزیز دلم
    می بوسمت...

    somy سه‌شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:43 ب.ظ http://s.orkydeh.blogfa.com

    واای چه قشنگ حس وحال منو گفتی نهال جون..مخصوصا اون پاراگراف های آخر در مورد نیه گمشده وتنهایی و..... عزیزم خیلی این پستت رو دوس داشتم..نمیدونستم سن شما چقدره اما وقتی دوستان گفتن 24 ساله ای جا خوردم ..آخه هنوز شما بازم جا دارید واین حرفا رو میزنن بهتون یا میگید به خودتون من که از شما 4 سال بزرگترم پس دیگه باید...
    نمیدونم حسم رو میتونی درک کنی از تنهایی این همه سال یا نه..باز شما در زیمنه هایی موفق هستید کار ودرستونم نمیدونم تا چه مقطعی هست اما من ..
    راستی کانادا برای چی میخواین برید برا درس یا زندگی؟

    عزیزم من ۲۴ سالم نیست!!! ۲۹ سالمه !!!!!!!!!!!!
    کانادا هم من نمی خوام برم این آقای یاد شده داشت میرفت :)
    عزیزم
    موفقیت که به کار و درس نیست الزاما...
    یعنی به نظر من اصلا در قالب تعاریف کلیشه ای نمی گنجه !

    مهم اینه که راهی رو بری که خودت درش احساس آرامش و رضایت کنی
    و اینو هم من بهش رسیدم که هیچوقت هیچوقت هیچوقت برای تغییر دیر نیست...
    سن و سال و روز و ماه یه سری عددهای قراردادی هستند و الزاما ارزش زندگی ما رو تعیین نمی کنند...

    شاد باشی عزیز دلم برات بهترین ها رو آرزو می کنم...

    حنا سه‌شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:10 ب.ظ http://www.doosjoon.blogfa.com

    واقعا حقیقت زندگی همینه. هرکاری انجام بدی. هرچی تلاش کنی ُ آخر رضایت و لبخد وقتی روی لبات میشینه که عشق توی زندگیت جریان داشته باشه. عشق هم ساختنیه هم نگهداشتنی. البته حادثه هم میتونه باشه اما اون دوتا رو حتما هست. باید در قلبت رو بازکنی و به عشق اجازه ورود بدی.
    روی ماهتو میبوسم.
    اینجا خیلی گرمه. اونجا چطور؟

    دقیقا عشق نگهداشتنیه حنا جان...مثل یه گل زیباست که حیاتش بستگی به رسیدگی ای داره که ازش میشه...محاله که بدون زحمت و تلاش حفظ بشه و تازه بمونه و زیباتر بشه...
    متاسفانه اکثرا اینو درک نمی کنند و فکر می کنند همه چیز باید مطلقا عالی و اون چیزی باشه که در تصورشونه...در صورتی که واقعیت هیچگاه این نیست...

    این جا هم که از گرما وحشتنااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااکه حما جان...۴۱ درجه و این حرفاست...

    روی ماهتو می بوسم عزیزم...شاد باشی

    yalda سه‌شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:40 ب.ظ

    نهال جان برات هرچی‌ نوشتم کا جواب ندادی،ولی‌ با اینکه مشکل هورمونی ندارم می‌خوام اسپیرنولاکتون بخورم به نظرت خوبه؟
    راستی‌ نمیدونم ژنتیکی‌ باشه یا نه ولی‌ پدرم تقریبا الان دیگه بی‌ مو شدن ولی‌ از طرف مادری خوبه موهاشون حالا بهم میگی‌ این دارو خوبه؟
    ،آیا بدون عوارض(چون من فعلا بچه نمی‌خوام)و اینکه چند mg و چندتا در روز بخورم؟
    و چند وقت باید ادامش بدم؟
    مرسی‌ عزیزم

    یلدا.......
    آخه وقتی می گی مشکل هورمونی نداری،بعد اسپیرونولاکتون بخوری زیاد جالب نیست...یعنی جالب نیست که استروژنت ر بالا ببری!!!!
    کاش توی همین ایران آزمایش هایی که گفته بودم رو انجام داده بودی...

    حالا یه کاری کن...
    صبح ناشتا یه زینک بخور ولی لطفا شیر و اینا با صبحانه نخور
    ظهر بعد از ناهار یه اکوفان بخور
    موقتا ببین یلدا خیلی تاکید می کنم که موقتا صبخ نصف و شب نصف اسپیرونولاکتون ۱۰۰ بخور...یعنی هر ۱۲ ساعت...
    احساس ادرار و دستشویی خیلی پیدامی کنی که طبیعیه و اب بخور...

    فعلا دو هفته برو روی این وضع تا مشخص بشه و ببینیم تغییری می کنی یا نه...راستش من تا حالا همه اش دودل بودم اینکه راه به جایی نداشتیم و من خیلی مردد بودم برای اینکه بهت بگم اسپیرونولاکتون بخوری چون تو همه اش میگی هورمون هام مشکل نداره...

    من امیدوارم که پرولاکتین ات نرمال باشه و یه عدم تعادل هورمونی ساده باشه که با اسپیونولاکتون حل شه...

    یه مقداری هم مالشعیر یا اگه علاقه داری آبجو و اینا رو اضافه کن به برنامه ات که ویتامین های گروه ب هم در بدنت بالا برن و استرس هات کم بشند...برای وزنت هم خوبه که بالا بره...این قرص های مخمر آبجو هم خوبه و می تونی بگیری به خصوص اینکه سلنیوم داره که خیلی برای خودت و موهات خوبه...
    یلدا تو استرس این قضیه رو هم خیلی داری...ورزش در خانه خیلی فایده ای نداره...لطفا عضو ثابت یه کلوپ ورزشی شو چون بعد از مدتی بطرز معجزه اسا استرس هات کنترل میشه و هم روی این وضع و هم تعادل سیستم داخلی بدنت و خیلی مسایل دیگه ات تاثیر مثبت میذاره...
    یه کم هم که شروع شد به کنترل شدن از بتامتازون قبل از هر بار حمام استفاده کن...
    شامپو هم که یه شامپوی ضد ریزش و تقویتی بزن حتما...
    موهات رو هم فعلا کوتاه کن که بلند و سنگین نباشند در این شرایط که ریشه شون ضعیفه...

    فعلا دو هفته لطفا با امیدواری برو روی این برنامه ...من واقعا امیدوارم که همه چی عالی بشه...
    با هم در ارتباطیم دیگه...
    لطفا همه اش رو با هم و با ارامش و امیدواری شروع کن...
    شاد باشی عزیز دلم
    می بوسمت

    yalda چهارشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:36 ب.ظ

    سلام نهال جان مرسی‌ عزیزم،شرمنده این همه سوال می‌پرسم و مرسی‌ که راهنماییم کردی.باشه من برای ۲ هفته این قرصو mg۵۰ می‌خرم ۱ صبح میخورم یه شب.آیا تاثیر میذاره؟
    ولی‌ خودم به این نتیجه رسیدم که alopecia diffusaهستش،چون کل حجم موهای من کم شده،حالا باز نمیدونم این قرص مناسب یا نه؟به هر حال یک دنیا ازت ممنونم عزیزم،میبوسمت

    حالا دو هفته بخوری معلوم میشه عزیزم
    خوب میشی مطمئن باش...
    شاد باشی

    آوادخت چهارشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:16 ب.ظ http://www.hymnymph.blogsky.com

    نمیدونم
    حالا باز اگه اون موقعیت علمی مورد نظرمو داشتم یه چیزی میتونستم بگم..بدبختی فعلا همونو هم ندارم که دلم به عشق و یکی دیگه خوش باشه

    خوشبختی به هیچ معیار مشخصی بستگی نداره...یه حس درونی دخترک...
    شاد باشی می بوسمت

    ستاره جمعه 21 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:25 ب.ظ

    سلام نهال جان. من همیشه شما را می خوانم. و بسیار احساس خوبی به شما دارم. جالبه که هم سنیم و تقریبا با شرایط یکسان. تا یکسال پیش همه حسرت زندگی و خنده های من رو می خوردن. حالا با نگاهاشون اذیتم می کنند که جرا خبر مبری نیست و دارم آب می شم .نگرانم .همه تلاشم رو کردم ولی نمیدونم چرا عشق پیش نمی آد. گاهی دلم می خواد چشمام رو ببندم و فکر کنم همه اش خوابه. ولی نه. جالبه که من هم ریکی کار می کنم و خیلی فعالم. دوستت دارم.

    ستاره ی عزیزم...
    سپاس از مهرت به من...
    من فکر کنم اگه بخوای به نگاه های اطرافیانت توجه کنی و بر مبنای اونا رفتار کنی،هیچوقت خودت رو در نخواهی یافت و با میل خودت زندگی نخواهی کرد...
    ما مسئول و مقصر نگاه های بقیه نیستیم!
    در اون مورد هم،هر روز طرح الهی زندگی ات رو بطلب و به فرشته ی عشق نامه بنویس(حتی اگه اعتقاد نداری این یه انرژیه که به جریان در میاد).
    می بوسمت و برات ارزوی یه عشق مستحکم و حقیقی و ازدواج موفق و عالی و شاد و رضایت بخش دارم...

    ستاره شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:10 ب.ظ

    مرسی عزیز دلم.دوستت دارم

    سپاس عزیز دلم...
    شاد باشی و با آرزوی بهترین ها برای تو...

    شایان پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:05 ب.ظ

    همه برات نوشتن که چقدر خوب نوشتی ، من بطور تصادفی وارد وبلاگ 25 مرداد 88 شما شدم و همراهش کلی برای خودم گریه کردم و اومدم اینها رو هم بخونم ، الان من رو مرز تنهایی مجددم و دلم آغوش بی دغدغه می خواهد .
    متنت انرژی ام را بیشتر کرد تا به قول حنا برای حفظ عشقمون و یا اگر نیاز هست ایجاد مجددش ، تلاش بیشتری کنم . ممنون
    اما در زندگی زخم هایی هست که روح را در انزوا می خورد ، چطور زخمهای عمیق زندگی رو فراموش کنم .
    باز هم ممنون از نوشته ات و گوگل که مرا به اینجا آورد

    Elvive جمعه 25 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:09 ق.ظ http://elvive.persianblog.ir/

    سلام
    خیلی خیلی زیبا نوشته بودی. من مدت زیادی که وبلاگتو می خونم اما خودم تازه ویلاگ درست کردم.
    واقعا به دلم نشست شاید چون تقریبا هم سنیم-من 27 سالمه- و من هم مثل شما از موقعیت اجتماعی وتحصیلی خیلی خوبی برخوردارم اما جای خالی عشق تو زندگیم خیلی آزارم می ده.

    برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
    ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد