خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

خانم همسایه ی طبقه اولی...

۶ سال قبل بود که آپارتمان فعلی ما ساخته شد و تقریبا همه ی مالکانش همزمان با هم اسباب کشی کردند{کردیم}.


من که اون موقع ها دو شیفت کار می کردم و یه سر داشتم و هزار هزار سودا مشکل و گرفتاری...(از همه نوع). اینه که مطابق معمول حتی همسایه ی کنار دستی رو هم نمی شناختم مگر از کثرت دیدارهای تصادفی در راه پله ...


خوبیِ این آپارتمان هم شسته رفته بودنش هست  و اینکه در مجموع ۱۲ واحد هست و هر طبقه دوبلکس و ۴ تایی...یعنی در کل ۳ طبقه + یه واحدِ کاملا مجزا که درش از توی کوچه توسط یه در مجزا باز میشه و فقط انگار، در پارکینگ با اون ۱۲ تای دیگه مشترکه...


منظورم اینه که کلا از این آپارتمان های پر واحد و شلوغ پلوغ نیست...


یکی از همون روزهای اول که من توی خونه تنها بودم،در زدند و یه خانم  جوان و بلند قد و خیلی خیلی خوش رو  و خوش خنده و مهربون،از اون مدلایی که سریع تو دلت جا میشن و چشماشون هم بهت لبخند میزنه،پشت در بود و برامون حلوا آورده بود...


حلوا رو گرفتم و تشکر کردم و حتی نپرسیدم کدوم واحد هستند!!!


شب که مامانم اومد و مشخصات رو دادم گفت که همسایه ی طبقه اولی بوده که خودش معلم هست و شوهرش مهندس و دو تا هم بچه ی کوچیک دارند...


این گذشت تا اینکه یه روز که پدرم برای یه جراحی کوچیک بیمارستان بستری بود و مطابق معمول من باهاش بودم و مامان قرار بود عصر خودش رو با یه سری مدارک و وسایل برسونه بیمارستان و من فکر می کردم که با سرعت عمل مامانم و هولی که به خاطر بیمارستان و عمل تو جونش هست باید حالا حالا ها صبر کنم، دیدم که مامان بر خلاف انتظارم سریع اومد و خلاصه مدارک رو رسوند...


و گفت که خانم و آقای طبقه اولی داشتند میرفتند بیرون که مامان رو میبینند و با اینکه مسیرشون نبوده و می خواستند برند دنبال بچه هاشون،و مامانم هم تعارف می کرده که نه خودم میرم،خانم که میفهمه مامانم داره میره بیمارستان،اصرار پشت اصرار و خلاصه مامانم رو سوار می کنند و میرسونند و الی آخر...


یعنی می خوام بگم تنها برخورد و ذهنیتی که از همسایه ی طبقه اولی داشتم همین ها بود و یه دختر و پسر کوچولوی خوشگل و مودب و بامزه...



...


یه مدت بعد،یعنی یکی دو ماه مونده به عید هم نمی دونم از کجا ولی شنیدم که کل تعطیلات رو خونه نیستند و برای مالزی تور گرفتند...


تا اینکه............................





یه روز بابا خیلی خیلی غم گین و ناراحت اومد خونه و گفت که خانم همسایه  ی طبقه اول تصادف کرده...


و روز بعد تر، متوجه شدیم که وضعیت خیلی خیلی بحرانی است...


جریان از این قرار بوده که صبح خیلی زود ِجمعه،خانم جوان و زیبای طبقه ی اول، بدون اینکه بچه ها و شوهرش رو بیدار کنه،بلند میشه و میره دعای ندبه!!


و تو راه برگشت، حوالی ۸ صبح، تو تاکسی بوده که یه پسر ۱۵ ساله ی مست  که داشته رانندگی می کرده،با تاکسی تصادف کرده و تاکسی، منحرف میشه به سمتِ ساختمون ِبانکی که سر ۴ راه بوده( شیرازی ها می دونند که بانکِ سپه ِ چهار راه ملاصدرا کجاست.دقیقا همونجایی که گشت های امنیت اخلاقی می ایستند و شدیدا مراقبند که مبادا یه دختر ۴ تا نخ از موهاش معلوم نباشه  یا سوتین نبسته باشه که جامعه به خطر نیفته ولی مطلقا با پسرهای مست و بدون گواهینامه کاری ندارند).


یعنی تاکسی می خوره به ساختمون بانک که اتفاقا خیلی قدیمی و محکم هست...


دردسرتون ندم...


از بین همه ی سرنشینان تاکسی، فقط خانم همسایه ی طبقه اولی بوده که به شدت آسیب میبینه و بیمارستان و آسیب به سر و مغز و جمجه(علاوه به شکستگی های نقاط مختلف) و ضربه ی مغزی و عمل و برداشتن نصفی از مغز و ...



بعد از مدتی که آوردنش خونه،کاملا به شکل یه تیکه گوشت لخت بود...مادر و پدرش اومدن اینجا مستقر شدند و مادره مثل یه بچه ی کوچیک بهش میرسید...


چه زن خوبی...چه مادری...مثل یه بچه ی کوچیک بلند بلند قربون صدقه اش میرفت...پمپرزش می کرد...میشستش...به بچه هاش میرسید...


ولی بعد از دو سال مراقبتِ شبانه روزی و بی وقفه، در حالی که هیچ تغییری در وضعیت خانم طبقه اولی حاصل نشده بود،قلب مهربون مادر طاقت نیاورد و ناگهان از حرکت ایستاد ....و کمر پدر خم شد!


بعد از اون،یه مدتی مادر شوهر اونجا مستقر شد و خواهر کوچیکه ی خانم طبقه اولی و بستگان ِ دور و نزدیک...


ولی خواهر کوچیکه که الان مسئولیت پدرِ پیر خمیده اش رو هم داشت،خونه ی پدری مستقر شد و موند  مادر شوهر که اونم خونه زندگیش یه شهر ـ دیگه بود...



در نهایت یه پرستار براش استخدام شد و دختر ِخودش که وقتی مامانش آسیب دید مهد کودک میرفت، به جایی رسیده بود که مامانش رو عوض می کرد ...


وضعیت بغرنج و درد آوردیه...


پنجشنبه ها خواهر کوچیکه میاد خواهر رو برمیداره و میبره خونه ی خودش و حمامش می کنه و به بچه هاش(که الان بزرگ شدند-پسرش دبیرستانی شده دیگه-اون موقع ابتدایی بود) میرسه...


وقتی خانم طبقه اولی رو می خون از در خونه بذارن تو ماشین،مثل یه تیکه گوشت بغلش می کنند...دستش رو می گیرند،پاش یه وری میفته،پاش رو میگیرن،سرش میفته...


معمولا پدر و پسر با هم بغلش می کنند ...


و خانم طبقه اولی....


خانم طبقه اولی یکسر مشغول فریاد کشیدن های از ته دله...


فریادهایی که گاهی ساعت ها پشت سر هم ادامه داره و همه ی ساختمون می پیچه...


فریادهایی که شبیه نعره است و اینجوری به نظر میاد که یکی از ته ته ته دلش داره زجه میزنه...


و دیگه همه ی همسایه ها ۶ ساله به این شرایط عادت کردند... عادت که نه...


خانم همسایه ی طبقه ی اولی،۶ ساله که زندگی ِ نباتی(گیاهی) داره و مثل یه تیکه گوشت یه جا افتاده و فقط با صدای بلند و ممتد، از صبح تا شب نعره میزنه و فریاد می کشه...


.

.

.

.

 چند مدت قبل بود که خیلی سریع و تلق و تولوق و با کفش پاشنه بلند، از پله ها پایین میومدم و پسرِ خیلی خیلی دوست داشتنیه همسایه ی طبقه اولی هم همزمان داشت از در خونه میومد بیرون و خانم همسایه ی طبقه اولی هم مطابق معمول داشت فریاد های وحشتناکی می کشید که کل ساختمون رو برداشته بود...


وقتی من به طبقه شون رسیدم، دیدم پسر خانوم طبقه اولی،با استرس رفت تو خونه و بلند داد زد: مامان! ساکت !


و مامانه یه لحظه فریاد نکشید....و دوباره ...


فکر کنم تنها حسی که اون لحظه داشتم این بود که کفش های پاشنه دارم رو در بیارم و محکم بکوبم تو سر خودم تا دفعه ی بعد اینقدر تلق تولوق راه نندازم و وورودم رو اطلاع ندم که این پسر بخواد پیش خودش خجالت بکشه...


خجالت بکشه از صدایی که ۶ ساله با ماست...۶ ساله که بارها پیش اومده که سر میز غذا،شدت فریاد ها و زجه ها زیاد شده و همه با غم از سر میز زفتند کنار...


۶ ساله گاهی اینقدر یه ریز و ساعت ها فریاد می کشه که همه با بغض می گن خدایا....چرا زجرش میدی...یه کاری کن راحت شه...این چه زندگیه براش ساختی؟؟


۶ ساله که گاهی همه با بغض میگند این گلوش زخم نمیشه از ساعت ها جیغ کشیدن؟؟؟


۶ ساله همه با این صدا دارن زندگی می کنند...از صبح، تا شب که نمی دونم با چی می خوابونندش این صدا یک ریز تو ساختمونه...


پسرش یکی دوسال دیگه دانشجو میشه و دخترش اینقدر خوشگل و بزرگ و خانم شده که حد نداره...


گاهی میبینم که پسره برا مامانش پوشک خریده و داره میاد و میده دست خواهرش که مامانشون رو تعویض کنند...


شوهر فهمیده و وفادارش روز به روز موفق تر میشه...تو خونه شون مهمونی های بزرگ گرفته شده...

مدام مهمون دارند از شهرستان و اینور و اونور...


هزار و یکی اتفاق افتاده ...

ولی خانم همسایه طبقه اولی یه گوشه افتاده و همچنان جیغ می کشه...


زجه هایی میزنه که حتی هزار برابرش هم برای اعتراض به زندگیش کمه...زجه هایی که معلوم نیست مربوط به کدوم درد ِ دلشه ولی تا عمق جون ِ آدم رو میسوزونه...


زجه هایی که من بارها و بارها همراهش تو خونه زار زدم...


.

.

.

.

.

.

یه وقتایی که از زمین و زمان و زندگی و سرگذشت و مشکلات و ....شاکی هستی،کافیه بیای تو ساختمون ما، تا صداها رو بشنوی،تا وقتی جا به جاش می کنند ببنیش، تا لحظه به لحظه و جز به جز ، شکر گذار زندگی ات بشی...با هر مصیبتی که توش جریان داره...


گاهی که با غم با ناراحتی با دلتنگی در خونه رو باز می کنم که برم بیرون، یا از اتاقم میام بیرون توی هال یا آشپزخونه ....یه ثانیه توقفم کافیه که سجده ی شکر به جا بیارم بابت همین چیزی که هستم و همین زندگی ای که دارم و همین روزگاری که بر من می گذره...............







توضیح: اون آقا پسری که الان احتمالا ۲۱ سالشه؟همون موقع با وثیقه و جریمه اومده بیرون و یک روز هم زندان نرفته و حتی خانواده اش یک مرتبه هم برای احوالپرسی با همسایه ی طبقه اولی ما تماس نگرفتند...


توضیح: شوهرش؟ مرد ِ جوان و بینظیریه که تا حالا با بهترین شرایط همسرش رو در منزل نگه داشته و پای همه چیز ایستاده...


توضیح: بچه هاش....؟ از بچه هاش چی بگم که خدا می دونه چی کشیدند...و چه بچه های خوبی...


توضیح: خودش...؟خودش چی بگم که ۶ ساله بچه هاش جلو چشمش قد کشیدند و شوهرش روز به روز موفق تر شد و تنها توانایی ای که داره، اینه که شوهر و بچه هاش از در که تو میان، از ته دل جیغ میزنه(حتما داره ذوقشون رو می کنه) و اینکه وقتی بهش میگن چند تا بچه داری،دو تا از انگشتاشو نشون میده...


توضیح: خدا ؟؟؟  خیلی دنبالش نگردید این وسط ! فکر کنم با ابی نشسته چای می نوشه !!

نظرات 22 + ارسال نظر
الهه یکشنبه 27 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 03:24 ق.ظ

خدایا هزار بار شکرت

واقعا هزاران بار شکر...

داریوش یکشنبه 27 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 08:18 ق.ظ

نهال جان سرصبحی اشکمو درآوردی. گاهی اوقات مرگ نعمت است. چرا وقتی حیوانی مثلا اسب زخمی می شود و قابل درمان نیست برای اینکه زجر نکشد فورا او را راحت می کنیم ولی چنین خدمتی را نمی توانیم برای همنوعانمان انجام دهیم. آیا اگرهمسایه شما هنگام تصادف فوت می کرد ، آیا مادرش به این زودی سکته می کرد و کمر پدرش خم می شد؟ و به مدت شش سال که هنوز هم ادامه دارد خانواده و همسایه ها اینقدر زجر می کشیدند؟

۶ ساله رنج مطلقه...

واقعا کاش همون موقع رفته بود...خودش از همه بیشتر راحت میشد تا اینجوری که معلوم نیست تا کی؟؟

از همه چیز بیشتر من دلم برای رنج خودش میسوزه...
خیلیییییییییییییییییییییییی
نمی تونم بگم چقدر براش ناراحتم...

َشیلا مامان رومینا یکشنبه 27 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:20 ق.ظ http://godscourtyard.blogfa.com

نهالم نتونستم جلوی هق هق گریمو بگیرم . اما واقعا باید برای لحظه لحظه سلامتی خودمون و عزیزامون شکرگزار باشیم .

واقعا شیلا جان شکر به خاطر همون چیزایی که هستیم و کلی هم گاه غر میزنیم و گلایه داریم...

خصوصی رسید؟؟؟

Najma یکشنبه 27 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:10 ق.ظ

نهال جان فقط میشه گفت شکر و آرزوی آرامش برای این عزیز...
کامنت قبلیمو دیدی؟

شکر...آره عزیزم دیدم ...برات ایمیل می فرستم.

شیراز دیگه؟ آره؟

reihaneh یکشنبه 27 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:46 ق.ظ

دوست عزیز من اولین بار هست که بطور اتفاقی وبلاگ شمارو خوندم وشاید هم قسمت این بود
راستش من یک آقایی رو از طریق وبلاگشون میشناسم که محقق طب سنتی و اسلامی هست و توی وبلاگش درمان بعضی از بیماریهای لاعلاج مثل ام اس رو گفته و البته راجع به کسانی که ضایعه نخاعی شدند هم صحبت کرده
و گفته اگه کسی موردی داره میتونه با ایمیلش تماس بگیره
بنظرم حتما وبلاگش رو بخون و بعد هم یک ایمیل بزن و این وضعیت همسایتون رو براش توضیح بده ببین میشه کاری کرد؟ امیدوارم نتیجه بخش باشه اینم وبلاگش
tebeahlebeit.parsfa.com
امتحانش ضرری نداره بی زحمت منو هم بی خبر نگذار

عزیزم مرسی از لطفت ولی منطقی و قابل اعتماد و استناد به نظر نمیاد...

مثلا:

در ضایعات قطع نخاع،یعنی وقتی نخاع کات میشه و بینش فاصله میفته،هیجکاری نمیشه کرد...در آسیب های شدید نخاع هم همینطور

چون نخاع ترمیم پذیر نیست...

حالا دیگه در این کیس که نصفی از مغزش رو هم برداشتن که دیگه این چیزا کلا منتفیه...

در کل وبلاگ و روش هایش حتی ذره ای منطقی و قابل اعتماد نیستند...

اینو از این جهت گفتم و تاکید کردم که خودت و دوستان دیگه زیاد به این مسایل امید نبندند و در این وادی ها نیفتند...

من البته به طب سنتی در یک محدوده و چارچوب خاص و مشخص(با توجه به سابقه و تجربیاتم) اعتقاد دارم ولی نه اینگونه و خیلیییی محدود و مشخص!

ممنونم از لطف و مهرت عزیز دلم

neda یکشنبه 27 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 12:11 ب.ظ

vahshatnake..ey kash hamun moghe fot shode bud.bazi vaghta ma adama badjuri emtehan mishim.ghanun mamlekate ma ham jalebe alan moghasere asli rast rast dare vase khodesh migarde va eine khialesh nist.ye bar tu taxi ye pesare javuni ra didam ke vaghti 16 salesh bude va gavahi name nadashte ba mashin zade bude ye ranande dige ke khanum bud ra naghes karde bud ba khili hagh be janeb migoft khanuma aslan ranandegi balad nistand va nabayad ranandegi konand.dar mamlekat shumbul talaha dige entezari bish az in ham nemishe dasht

قانون در مملکت مرد سالار_ مرد شیفته، برای زن سر سوزنی ارزش قایل نیست...

تا بوده همین بوده...

تا وقتی هر زنی به اسم دین و اسلام و شرع و پیغمبر و چی و چی ،خواهان اسلامی بودن کشور و اجرای قوانین اسلام و پایبند به دستورات دین در همه ی شئونات زندگی باشه، وضع همینه...

تازه اگه این خانم بمیره و خانواده اش مثلا تقاضای قصاص کنند&باید چون زنه،دیه ی یارو (قاتل) رو بدن تا اعدام بشه...این مثال بود

پری یکشنبه 27 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 01:41 ب.ظ

سلام نهال جان.خوبی خانمی؟یه سوال داشتم.من باردارم و ساکن شیرازم . دنبال یک متخصص زنان و زایمانم که مهربون باشه و استرس وارد نکنه و کار سزاریانشم خوب باشه و مریض چند تا چند تا نره تو اتاقش.ممنون میشم اگه راهنماییم کنی.

عزیزم :

دکتر مینو رباطی

مینو ذوالقدر

شهدخت معتضدیان


الان این موقع شب اسم چندتاشون رو یادم رفته به محض اینکه یادم بیاد می نویسم...

اصلا اخیرا ندیدم که زنانی ها چند تا چند تا بفرستن تو...

ولی اینا نسبتا خوش اخلاقند...

دریس یکشنبه 27 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 06:13 ب.ظ http://doriss.persianblog.ir

وای نهااال...
خیلی وحشتناک بود. با خوندن پستت هرچی جلوتر میرفتم بیشتر اعصابم خرد میشد که این یه داستان نیست یه زندگی واقعیه.
خدا روشکر خانواده خوبی هستن و تنها مشکلشون همینه که البته مشکل خیلی خیلی بزرگیه. خدا روشکر که بابای خوبی بالا سر بچه ها هست و خودشونم بچه های خوبی هستند. ولی این غصه هه خیلی بزرگه

فکر می کنی مرده چقدر دیگه طاقت میاره؟؟؟ هر چند که اگه تا همین الانشم در خفا کاری کرده باشه کاملا حق داره...

فندق دوشنبه 28 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 01:17 ق.ظ

نفهمیدم کی خیس شد کیبردم. چقدر ما احمق میشیم گاهی و یادمون میره چقدر راحت به یک مو بندیم... حتی به مویی هم بند نیستیم اگر خدا نخواد...

معمولا هم مشکلاتی رو برای خودمون میسازیم که در واقع مشکل نیستند ! بلگه روند طبیعی بازی زندگی هستند که ما باید طی کنیم...منتها گاهی از هر چیز ممکن برای خودمون غم و مشکل میسازیم و واقعیت زندگیمون رو نمی بینیم...

کیانادخترشهریوری دوشنبه 28 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 01:55 ق.ظ

یه تلنگر برای من که تازه از مسافرت برگشتم و آخر غم و ناامیدی هستم و باز دلم میخواست خودم رو بکشم...
تلنگر..

دقیقا کیانا...زندگی ما می تونست خیلی بهتر از این باشه یا خیلی بدتر از این...شکر که بدتر نشده ...برای بهتر شدنش هم از حالا میشه تلاش کرد

سحر(مامان کیمیا) دوشنبه 28 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 08:49 ق.ظ

سلام نهال جونم.خوبی گلم؟
نمیدونم من رو یادت اومد یا نه ولی من از این که دوباره پیدات کردم خوشحالم ومی خونمت عریزم.
بعضی وقتا تو حکمت وکار خدا می مونم.چرا این خانوم این قدر باید زجر بکشه .دیدن وشنیدن این چیز ها دل ادم رو واقعا به درد میاره.خدا کنه تلنگری باشه تا قدر لحظه ها وسلامتیمون بدونیم . وخدای بزرگ ومهربون هر چه خیر برای این خانوم پیش یاد.

عزیز دلم...برای خودت و دختر گلت سلامتی و عشق و خیر و برکت آرزو می کنم...
شاد باشی

َشیلا مامان رومینا دوشنبه 28 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:48 ق.ظ http://godscourtyard.blogfa.com

خانومی یه خصوصی برام رسیده که رمز هست با اسم الهه .

پری دوشنبه 28 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 03:17 ب.ظ

ممنون عزیزم که راهنماییم کردی در مورد دکتر.راستی در مورد خانم دکتر جامعی چیزی شنیدی؟

آره عزیزم خودم هم پیشش خیلی سال قبل رفتم...خوبه اونم...

زهرا سه‌شنبه 29 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:48 ق.ظ

البته ضجه درسته نه زجه!!! چند بارم نوشتین.

بله متوجه شدم...

سپاس از توجه و تذکرتون...

شاد باشید

مانی چهارشنبه 30 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:32 ق.ظ

توضیح اخرت خیلی کفرامیز بود.تو کی هستی که بدونی صلاح و حکمت کار چیه که به کار خدا ایراد میگیری.

بله شما درست می گید...
شاد باشید

Najma چهارشنبه 30 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 02:01 ب.ظ

تهران عزیزم.
ایمیل بزن تو جواب بیشتر برات میگم

حتما عزیزم سعی می کنم...

شاد باشی

حنا پنج‌شنبه 1 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:59 ب.ظ http://WWW.Doosjoon.blogfa.com

خیلی دلم سوخت نهال جان. نمی دونم چی بگم.

دعا کن بهترین ها براشون پیش بیاد حنا جانم...
شاد باشی

شادی شنبه 3 دی‌ماه سال 1390 ساعت 02:12 ب.ظ http://shadi2022.persianblog.ir/

فکر کنم من همینجور برم پایینتر وبقیه ی پستارو هم

بخونم.

من همیشه میگم:خداخودشم گفته:انسان بسیار ظالم

وناسپاس است .

خودخدارو هم خوب اومدی!!!! چایی!!!

براش دعا کن لطفا....
شاد باشی عزیزم

زی زی دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1390 ساعت 08:17 ق.ظ http://zane27sale.blogfa.com/

یعنی چی
یعنی چی
نمی فهمم
نمیخوام بفهمم
دوس دارم بگی این فقط یه قصه بود

نه متاسفانه زی...

لیدی جین دوشنبه 19 دی‌ماه سال 1390 ساعت 03:06 ب.ظ http://ladyjane.persianblog.ir/

من الان حالم بده... بد...

متاسفانه...

. پنج‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1396 ساعت 08:09 ق.ظ

سلام
ببین خانم یا اقای محترم کل داستان رو با ی جمله خراب نکن. تو مگه خدا هستی که میای اینجوری راجع به حکمت خدا اظهار نظر میدی و میگی که خدا وظیفه ی خودش رونمیدونه که باید چیکار کنه . علم ما ادما اینقدر ناچیزه که نسبت به حکمت و دانش خدا حد نداره . شما فکر کردی کی هستی که خودت رو جای قاضی گذاشتی و داری حکم و نظر میدی به حمکت خدا . اون جمله ی اخر رو پاک کن و شکر گذار خدا باش و میدونم ک میدونی ک اگه خدا ی چیزی رو از ادم بگیره چند برابرش رو به اون ادم میده منتهی قرار نیست که ما ادما همه چیزا رو بفهمیم .

من هرکی هستم این نظر منه و الان من باید از شما بپرسم مگه فکر کردی کی هستی که نظر منو قضاوت میکنی؟

فرشید یکشنبه 28 خرداد‌ماه سال 1396 ساعت 06:58 ب.ظ

سلام. نمیدونم اصلا دیگه اینجا رو چک میکنید یا نه (با توجه به تاریخ پست). اتفاقی وارد وبلاگ شدم. داغونم کرد خوندن این پست. داغونم کرد... آرزو میکنم الان اگه همچنان در قید حیات هستند (چه با مسمی، در قید حیات!) از زندگیشون راضی باشن.

تابستون پارسال بعد از نزدیک ۱۴ سال زندگی نباتی فوت کردند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد