خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

همین!

گاهی تمام توقعی که از زندگی داری، بودن کسی هست که لااقل بتونی چمپاتمه بزنی کنارش،سرت رو تکیه بدی بهش و آروم بگی:

نمی دونی چقدر خسته ام....چقدر خسته ام...چقدر خسته ام...

می ترسم،غصه دارم،غمگینم،تنهام،نگرانم،دلم می سوزه،گرفته،خسته است...


آشنا شید باهم....

دوستان،قورمه سبزی

قورمه سبزی،دوستان


http://s2.picofile.com/file/7914277197/2013_08_22_03_19_03.jpg


هکیانه...

سلام.

وبلاگ من تقریبا از 3 ماه پیش هک شده بود و من تازه یکساعته که از بلاگ اسکای تحویلش گرفتم...

دلم چقدر تنگ شده بود و چقدر شرمنده ی این همه محبت در کامنت ها شدم...




هکر نوشت:


هیچ چیز ندارم بهت بگم جز این که برات آرزوی سلامت روح و جسم کنم و دعا کنم از این به بعد، آنچنان حال و شرایط خوبی داشته باشی که دیگه هرگز دست به این عقده گشایی ها و رفتارهای سفیهانه و ابلهانه نزنی...

امیدوارم به جایی برسی،که اینقدر خودت رو دوست داشته باشی که خواه نا خواه برای شخصیتت ارزش قایل بشی و به همون نسبت در رفتار و کردار و عملکردت، اصالت و شخصیت و تربیت مشهود باشه...همین!

الهی آمین....

شنبه11خرداد

چقدر بوی سبزی تازه لذت بخشه....

من آدم کار  خونه نبودم هیچوقت....ضمن اینکه فکر می کردم از سبزی پاک کردن بیشتر از هر کار دیگه ای متنفرم!! ولی در سیر متفاوتی که داشتم،نه تنها از این کار بدم نمیاد،بلکه کلا دیدن سبزی های شسته و ضد عفونی شده در سبد،شوق و اشتیاقم رو هزارن بار زیاد می کنه....صد البته که نعناع و تربچه جز لاینفک سبد سبزی خونه ی ماست....

کلا تصور سختی_ پاک کردن سبزی،خیلی اغراق آمیز تر از خود کاره!! بخصوص اینکه کارهایی که مداومت دارند مثل بافتنی،ظرف شستن یا سبزی پاک کردن،یه آرامش اعصاب  خوبی به آدم میدهند...



امروزم زیاد به بطالت گذشت....

دو روز بود که از نظر جسمی خیلی خیلی بی رمق بودم و اصلا انرژی نداشتم؛ امروز رو بیشتر خواب بودم و دل ای دلی کنان می گذروندم....در واقع هیچ فعالیت فیزیکی خاصی نداشتم....

ناهار هم که کوفته بادمجان دیروز بود و چه بسا خوشمزه تر از روز قبل!!

یه غذاهایی انگار هر چی می مونند خوشمزه تر میشند....


بعد از کتاب "نیمه ی تاریک وجود" اثر دبی فورد، الان دارم کتاب "راز سایه" رو می خونم و لذت می برم....

توصیه می کنم اگه زندگیتون گیر و گره زیاد داره یا مثل قبل ترهای من،هر راهی که میرید با مخ یا به زمین یا به دیوار می خورید، اول کتاب نیمه ی تاریک رو بخونید و بعد هم راز سایه...


.

.

.

.

.

یادآوری:


از این روزانه و ساده نویسی خوشم میاد....دست کم مود الانم اینجوریه....قبل تر ها فکر می کردم خب که چی!! روزانه های تو به چه درد بقیه می خوره؟؟

ولی الان فکر می کنم رسالت من در زندگی این نیست که همیشه و همه جا کاری رو انجام بدنم که به نفع دیگرانه و خوشایند بقیه است....

فکر کنم بزرگ ترین خدمت من به دیگران این باشه که در مرحله ی اول با خودم در صلح و آشتی باشم و بنابراین اون کاری رو انجام بدم که دوست دارم و بهم آرامش میده و تازه به کسی هم آسیبی نمیرسونه....




و بدین ترتیب این بود شنبه نبشت من! من مجددا با کتاب عازم تختخوابم و قبل از خواب آرزو می کنم که خودم و تمام کسانی که اینجا رو می خونند،یکشنبه ی شاد،آرام،توام با عشق و سلامتی و ثروت و برکت و گشایشی داشته باشیم.....امشب امکان تاییید کامنت ها هم نبود ضمن اینکه بعضی رو (سلام یک زن و یلدای عزیزم)ترجیح میدم خصوصی در وبلاگشون کامنت بگذارم.


شاد باشید...





جمعه 10 خرداد 92

از وقتی جای خوابم عوض شده و تو اتاقی می خوابم که به حیاط آپارتمان باز میشه،صبح ها،بخصوص صبح های جمعه، با صدای مهربان آقای همسایه بیدار میشم که با هر چی عشق و سخاوت در چنته داره،داره باغچه ی بزرگ و  مجلل و همایونی  آپارتمان رو آب میده و مرتب می کنه....


معمولا هم از ساعت 9 به بعد صدای  یه موسیقی سنتی دلنشین تو تمام ساختمون میپیچه و اصلا دیگه راه نداره آدم با لبخند و خیلی شارژ روزش رو شروع نکنه....



امروز اما، بی حالی جسمی باعث نشد که ساعت 11 خودم رو از کاناپه جمع نکنم و با همه ی بی رمقی ام 45 دقیقه تردمیل نزنم...


و باز هم تنبلی و رخوت ظهر جمعه باعث نشد که دوش نگیرم و از خونه بیرون نزنم و با یه بغل پر از گوجه فرنگی و خیار و سیب زمینی و سبزی خوردن و میوه های رنگی رنگی تابستونه و تخم مرغ و شیرینی و نون برنگردم....


ساعت 6-7 بود که آشپزخونه مرتب شده بود و سینک ظرفشویی به غایت خلوت بود و توی ماهیتابه ی روی گاز، کوفته بادمجون ها(در واقع پیاز داغ ها و کمی سیر و سیب زمینی نگینی و بادمجان و کوفته قلقلی و گوجه فرنگی ها و دو لیوان آب و انواع و اقسام ادویه) خیلی دوستانه به خورد هم می رفتند....


و این یعنی من از صبح تا اون موقع چیزی نخورده بودم!!!


به قول دوست_رییس جمهورمون: ویوا اراده !!!!


کلا آشپزی حس خوبی به من میده....هرچند تازه کارم و اول راه،ولی یه جورایی علاوه بر اینکه اعتماد به نفس آدم رو تقویت می کنه و حس مدیریت اش رو برانگیخته،انگار تجلی زنانگی هم هست....

دقیقا عصر پای گاز و موقع رتق و فتق کارای آشپزخونه،حس می کردم همین طوری استروژن _ که داره از من به اطراف و اکناف می پاشه!!!


درسته که هر کی این روزا به من میرسه،میگه از بس که مرد بیرون از خونه و زن مستقل اجتماع بودی،آدم الان که می بینتت همین طور شوکه می مونه، ولی به هر حال من راضی ام و دوست دارم...

حالا بماند که نیم کیلو سبزی خوردنی که ظهر خریدم الان دم در ورودی مرا به نام می خوانند و خیار و گوجه ها هم همونجا بغل دست سبزی ها در حال استراحتند،اما من همچنان من به فرضیه ی کدبانوگری تا مرز خودویرانی هیچچچچچ اعتقادی ندارم و بسیار بسیار با همین سیستم ملایم و معتدل خودم حال می کنم و آهسته و پیوسته جلو میرم....



خلاصه اینکه صبحانه و ناهار و شاممان را در یک وعده خلاصه کرده ایم و چای هل دار و شیرینی بعدش را هم که واجب کفایی و حتی واجب تر از اصل غذاست صرف کرده ایم و تردمیل نوبت شبمان را هم زده ایم و به انواع و اقسام جوک های مناظره ای ف ی س بوکی خندیده و روزنوشتمان را نوشته ایم و قصد داریم بعد از دوش شبانه،با کتاب این هفته مان،به زیر لحاف بخزیم و قبل از خواب هم آرزو کنیم که خود،وابستگان،دوستانمان و هر آنکس که اکنون اینجا را می خواند،هفته ای سراسر شاد،توام با آرامش و عشق و گشایش و ثروت و برکت و سلامتی داشته باشد(داشته باشیم).....


این بود جمعه نبشت ما برای عزیزان دلی که هی به ما می گویند لااقل از روزانه هایت بنویس....