هفته ی قبل هفته ی تولد من بود...
به خودم قول داده بودم این یک هفته «برای» من باشد...
که نگران هیچ چیز نباشم...
پس بی دغدغه خوردم،رقصیدم،چرخیدم،خندیدم،خواندم و حتی گاهی جیغ کشیدم...
.
.
.
.
.
.
اصلا مهم نیست که ماحصل این یک هفته کیلوهای اضافه شده باشد یا درس های نخوانده ...
مهم این جاست که هفته،هفته ی من بود...
.
.
.
.
.
.
.
این روزها ساعت ها مشغول فکر کردنم...یکی از همین روزها به عزیزی می گفتم از تمام مسایل جدی دنیا بیزارم...
این روزها مدام فکر می کنم...به سطحی ترین ها...به ساده ترین ها...از این همه فکر و دغدغه های جدی که سالیان سال بر زندگی ام سایه افکنده اند، گریزانم...
ترسم از این است که فرصت جوانی را از من بربایند، این اوهام و اهداف و برنامه ها و تصورات سخت و خشک و غیر قابل انعطاف...
زندگی خواهی نخواهی در گذر است...
برعکس! این بار دلم می خواهد روزها و ساعت ها، همه ی تمرکزم مدل و مارک های مختلف باشد و پرسه زدن در ژورنال های خواستنی و لطافت ِ پارچه های شاد...
عطرهای و لوسیون های خوشبو و لاک ها و سایه های چشم ِ رنگ رنگی...
که غرق شوم در زنانگی هایم...در آن قسمت از زنانگی ام که غریزی است... که اغلب بی صدا کنار گذاشتمش...که کمتر متوجه اش بودم...
که همیشه بی اهمیت به آن نگریستم و خواندن و آموختن و اندیشه را ، ترجیح دادم...
بگذار هر که هر چه می خواهد بگوید...چه باک ما را که شهره ی شهریم به شهر آشوبی...
بگذار بی پروا بخندم..برقصم...بچرخم...
بگذار زنانگی هایم متبلور شوند...به رقص درآیند...گُر بگیرند...آتش بیفروزند خرمنی را...
بگذار ساعت ها گیسوانم را شانه کنم و از تماشای موج هایشان لبخند بزنم...
بگذار لبانم را شاد تر کنم...اول به رنگی و بعد به لبخندی...
بگذار چشمانم را بنوازم...با رنگ ها...با طیف های شادی که زین پس برمیگزینم...
بگذار ساعت هایم را صرف ِ بدنم کنم...صرف فُرم ِ زنانگی اندامم...بگذار این بار خودم بیش از همه از جذابیت های زنانه ام غرق ِ نگاه و لذت شوم...
بگذار ساعتی خودم باشم...فارغ از هیاهو و دغدغه های پایان ناپذیر ِپیشرفت و جامعه و چه و چه...
بگذار این بار من هم ساعتی از روز را در سلمانی های زنانه بگذرانم...در بوتیک های شیک و خوش آب و رنگ و مراکز خرید لوکس و تحریک کننده...
بگذار دست کم اندکی از قالب همیشگی ام خارج شوم...من برای مدتی نه اقتدار احتماعی ام را می خواهم و نه قله های رفیع تحصیلی را...همه اش مال ِ تو...
می خواهم زندگی کنم...
بگذار کمی زندگی کنم...
بگذار دخترک درونم اندکی با لباس های جدید و صورت شاد ِ رنگی اش خوش باشد...که بخندد...بچرخد...برقصد...
طفل معصومی است این دخترک ِ درون...بگذار این بار سرکوبش نکنیم...بگذار هوای کودکی اش اندکی تازه شود...
اجازه بده نفس های عمیق بکشد و شادان و خندان، پی ِ عروسک ها و مداد های رنگی اش بدود...
که بعد از ظهر های کشدار بهار و تابستان،در باغچه ی بزرگ خانه،عروسک بازی کند و بارها و بارها عروس ِ بازی هایش شود...
تا بلکه کام ِ کوچک دوخته شده اش ، اندکی با طعم شیرین ِ عسل، گوارا شود...
.
.
.
.
.
.
بگذار کمی،فقط کمی نفس بکشم...
خیلی خوبه که آدم همیشه اینجوری باشه.
و از اون بهتر اونه که کسی این توانایی رو داشته باشه که همه ی ابعاد وجودی اش رو بشناسه...و بهشون احترام بگذاره...
می بوسمت دختره ی نازنینم
چقدر حال و هوای این روزهایمان شبیه است نهال و چقدر من هم دلم می خواهد زنانگی کنم و بعد از سالها چقدر این روزها زن شده ام با تمام ذرات بدنم ُ پوست تنم هم اینروزها یادش آمده که زن است و من که مدتها بود یادم رفته بود حالا چقدر غافلگیرم بماند که این خواب طولانی مرا چه و یا که بهم زد اما حالا که خوب نگاه میکنم میبینم بد هم نبووده خیلی و حالا که آن که و چه نیست تصمیم دارم خودم برای خودم زنانگی کنم .
دقیقا روند زندگی ای که تو گفتی،پاسخ من است به لاله ی تنهای نازنین...
هرچقدر عمیق باشی و در جست و جوی روح زندگی و من ِدرونی ات،باز هم سطحی تر هایی وجود دارند...که اتفاقا کم هم ارزش ندارند...
زندگی ملغمه ای است...از درونیات و سطحیات...
هیچ یک همدیگر را نفی نمی کنند...پرداختن به یکی ، دلیل بر فراموش کردن دیگری نیست...
مبادا که روزها بگذرند و تو بسیار هم با وحدانیت درونت در هم آمیخته باشی...اما به خودت که بیایی ببینی ساده ترین ها را از دست داده ای...
می بوسمت پگاه نازنینم...
سلام عزیزم
مدتی روزانه می آیم به وبلاگت سر میزنم تا اگر مطالب جدیدی نوشتی بخوانم .وقتی نوشته هاتو میخونم سبک میشوم احساس می کنم گاهی حرفهای ننوشته دلم را کسی دیگر مینویسد خیلی از حرفهاتو احساس کردم و میکنم ولی هیچوقت به فکر نوشتنشان نبودم
موفق باشید
چه حس خوبی...وقتی میبینی تنها نیستی...حس هایت غیر معمول نیست ...هم حسید...هم فکرید...هم اندیشه و گاهی حتی هم دردید...
می بوسمت کرانه ی عزیزم و از این که هستی خوشحالم...
بگذار دخترک درونم اندکی با لباس های جدید و صورت شاد ِ رنگی اش خوش باشد...که بخندد...بچرخد...برقصد...
طفل معصومی است این دخترک ِ درون...بگذار این بار سرکوبش نکنیم...بگذار هوای کودکی اش اندکی تازه شود...
آره عزیزم بیشتر از اینها باید برای خودت وقت بگذاری ... و چه خوب متوجه شدی که چقدر داری درحقش اجحاف می کنی.
نهالم سخت بگیری زندگی و همه تشکیلاتش بهت سخت می گذره
شاد باشی عزیزممممممممممممممم.
شاد شاد شاد...
دوست دارم و مواظب خودت باش.
ریحانه ی خوبم...
کاملا درسته...من همیشه زیادی به خودم سخت گرفتم و البته تو خوب می دونی که شرایط و محیط اطرافم هم کاملا و ۱۰۰ درصد مقصر و موثر بوده...
دارم سعی می کنم از این وضعیت در بیام...
زندگی کوتاه است...
می بوسمت عزیز دلم
شاد باشی نازنینم
فقط نگو عمل کن همونطور که فکر میکنی انجام بده حالا اگه همش هم نشد دوتاش رو انجام بده
دقیقا...
دارم یاد میگیرم یکان یکان برنامه های زندگی ام را شکل ببخشم...
سنگ بزرگ برداشتن علامت نزدن است...
ممنونم بابت حمایت های همیشگی ات از من
می بوسمت عزیزم
شاد باشی و برقرار
نهال دوست داشتنی من! تو چقدر شیرینی ...
تینای مهربان و صبورم...
میبوسمت و غرق در شادی ام از مهرت...
تو که ۲۸ ساله نشدی..تازه ۲۷ سالت تموم شده..پس میشه ۲۷ سال تمام..یعنی ۲۷ ساله شدی تازه :)
آها..سال خوبی داشته باشی :)
ببین من متولد ۲۵ اردی بهشت ۶۱ هستم...
الان یه بار دیگه حساب کن :))
خوشحال باشم الان؟؟ دی:
دل به روز مرگی بستن که نشد رهایی و شاد بودن و.... که اگه اینطور بود تمام زنانهای که به قول شما به این جنبه از زناگیشان بیشتر توجه می کنند باید شاد و مسرو ر باشند ولی همانطور که می بینیم در واقعیت که اینطور نیست فقط به قول مولانا زمانی ان شادی واقعی بر وجود تت مستولی می شود که با درون خودتت کاملا در ارتباط باشی وگرنه هیچ چیزیی نمی تواند شادی و سرور را به زندگیت به ارمغان بیاورد.
ای خنک انکس که ذات خود شناخت اندر امن سرمدی قصیریی بساخت
عزیز مهربان و عجولم...
اگر ساختار فکری و روحی من ، فقط در زنانگی های کلیشه ای خلاصه میشد که من تازه،در ۲۸ سالگی،به این فکر نمی افتادم که ای داد...این هم بخشی از من است...که چرا کمتر به آن پرداخته ام...؟
نه مهربان...
دست کم تو نیک میدانی که این چنین نیست و عمق روح و اندیشه ی مرا لمس کرده ای...
نکته این جاست که که می خوام از زنانگی ام «هم» لذت ببرم...من دست کم ۱۰ سال،یک روند و لاینقطع در جست و جو و کند و کاو خویش بودم...تازه اگر بخواهیم از همه ی غصه ها و مانع ها و سختی ها صرفنظر کنیم...که بیان غم ها چه سود؟؟؟
دوست ندارم تک بعدی باشم...نه مرتاض و نه کم عمق...
بگذار تمام ابعاد وجودی ام را دریابم...متبلور کنم...بگذار ذره ذره ی خودم را بشناسم....
زنانگی هایم هم بخشی از درون من است...
کاملا درسته
زنانگی در وجود یک زن هم بخشی از -درون- اوست و بدون آن ، زن کامل نیست.
با شما موافقم
همینطوره...
زن ملغمه ایست...
از توانایی ها-اعجاز-اندیشه-فکر.هنر و لطافت...
من لطافت زنانه ام رو دوست دارم...
من همیشه میخونم ولی کم پیش میاد برات کامنت بزارم.... نهال جون... حرفات دقیقا حرفاییه که ته دل همه ی دخترا هست ولی هیچ کدومشون بلد نیستن این حرف ها رو به این قشنگی بنویسن.... این یکی از بهترین پست هات بود....
عزیز دلم
خوشحالم که با هم هم فکر و هم عقیده ایم...
خوشحالم که تونستم حرف دل خیلی رو بزنم
میبوسمت عزیز دلم
شاد شاد شاد باشی نازنینم
سلام نهال جان. منم عاشق زنانگی ام هستم. میدونی آدم میتونه همه چیز را با هم داشته باش. زن ها موجودات پیچیده ای هستن. میتونن چند نقش را با هم تو زندگی داشته باشن
یه زن کامل که خودش و ماهیت درونی اش رو خوب شناخته باشه و همیشه از همه نظر در مسیر تکامل باشه و بهتر شدن...
می بوسمت نازنینم...
آهاااا..فکر کردم ۶۲ هستی..آری آری درست است..ولی خب یه سال اینور اونور باعث نمیشه که برات سال خوبی رو آرزومند نباشم :)
چه حیف شد اما!! دی: گفتم شاید ریاضی تو ورژن جدید باشه بازم کلی خوب بود!!
:)))
مرسی عزیز دلم مرسی مرسی
سلام
خسته نباشید
بشما که محبوبید واستوار و پایبند و متعهد و فهیم عرض کنم که :
خیراالامور اوسطها و...
قطعا انسانی که تنها یک بار برای زیستن فرصت دارد بادید چاره را برای خوب زیستن بیندیشد و اگرچه منهم همچون شما در رسای خدمتگزاری و با مردم بودن و...گذارنده ام لیکن بنظر میرسد که بهترین راه همان است که امروز بدان رسیده ای و انشاالله بدان عمل خواهی کرد اگرچه تقدس همه امورات گذشته را نیز در استمرار راه خواهی داشت تا همین را و همان راه را رفته باشی و فرداها نادم نگردی.
موفق و منصور و منور و کامیاب و سلامت باشید
سلام
کاملا درسته...
من انسان های چند بعدی رو بیشتر می پسندم...
همه ی ابعاد اصلی و وجودی انسان جای کار داره...
ممنونم از مهرتون