1:
خب امتحانم زیاد جالب نشد...
زیاد حس و حال درس خوندن ندارم این ترم...
یه جورایی خسته ام ! از آبان تا به حال،مکرر در عزاداری و غم و غصه بودم ! مشکلات و حواشی زندگی خودم هم که مزید بر علت !
پام رو یه قدم این ور تر تا همین شهرستان های اطراف شیراز هم نگذاشتم!
واقعا به یه مسافرت درست درمون احتیاج دارم...
دلم می خواد برم کیش یا شمال :) یا تبریز و اونورا...یا هر جا اصلن:) فقط دلم می خواد برم...
2:
دلم زندگی آروم می خواد ، با اطمینان خاطر و عشق و آرامش، کاملا به دور از بحث و جدل و کلنجار و غم و غصه و مرگ و میر... شود آیا؟؟
3:
دارم سعی می کنم اطرافیان مفیدم رو بیشتر دریابم...اونایی که زبان و کلامشون مهر هست و محبت... که اگه کاری هم برات نمی کنند(توقعی هم نیست) دست کم زخم ات نباشند...زخمی ات نکنند...نیش شون مدام مسمومت نکنه...دائم ازشون در هراس و ناراحتی نباشی...
اصلا احساس می کنم تعامل با این آدم ها بیشتر روح خودم رو صیقل میده و تقویت می کنه...
چه کاریه که آدم بخواد همه رو به زور تحمل کنه به خاطر نسبت ها و قوانین سنتی !
مگه زندگی چند روزه که تو اینهمه هم بخواهی خودخوری کنی و آزار ببینی...
به نظرم قطب مثبت رو باید تقویت کرد و منفی ها رو کم کم کم حذف...
قطب منفی هم به نظرم مهم نیست که کی باشه...نزدیک ترین افراد فامیل خودت یا دوستات،همکار یا فامیل همسر...
به نظرم وقتی طرفت رو شناختی و متوجه شدی که زخم زدن(کلامی-رفتاری-احساسی-روانی و ...) عادتشه،و استراتژی اش در برابر تو خرد کردنت هست،یا باهاش هیچ تعامل فکری-رفتاری-احساسی-عملکردی نداری، اینکه بخواهی تحمل کنی (و احتمالا از درون آزار ببینی) هیچ توجیهی نداره... هیچ توجیهی نداره این همه انرژی منفی رو وارد زندگی ات کنی و بگذاری تحت تاثیر قرارت بدهند...
کلا به نظرم حالا که داریم تو این دنیا هستیم و زندگی می کنیم،یعنی اینکه حق زدگی داریم! این زندگی مال ماست...باید به بهترین شکل بگذره! و هیچ کسی ارزش این رو نداره که بخواهد حتی ذره ای تو رو آزار بده و تو تحمل کنی و دم نزنی...
....
در اولین قدم، برای تمامی عموها و عمه هام ای-کارت ایمیل کردم :) با عشق !
حتما یه پست مفصل در مورد خانواده ی پدری ام می گذارم...به خصوص از عمه ای که پاک تر است از آب روان....
4:
می دونید...
من احتیاج دارم یه مدت همینطور روزمره و کاملا خودمانی حرف بزنم...
درست مثل ثبت یک روز یا یک احساس یا یک فکر در دفترچه ی خاطرات ...
یا مثل گپ صمیمی،عصر یک روز تابستون،تو یه کافه ی دنج،با دوستی که عشق می کنی از معاشرت باهاش...خود خودتی وقتی باهم حرف میزنید...
سلام نهال جان
با اینکه پستهای طولانی رو نمی خونم اما وبلاگ تورو خوندم
برای این روحیه کسلت باید اول از همه از درون خودتو تغییر بدی و الا جزایر قناری هم بری احساس کسل بودن می کنی
تو هم مثل من عاشق عمه ات هستی؟
قربون نهال خوبم برم که می خواد جوابی به این فضولیهای من بده ولی این بلاگفای بی شعور نمیزاره

زیاد خودتو به زحمت ننداز.
خیلی خیلی دوست میدارم دوست نادیده ام
سلام نهال. خوبی؟ بنویس عزیزم هر طور که دوست داری ما هر جور بنویسی می خونیم.بوس
شما روزی هزار بار بنویس و درد دل کن ما اینجا سرا پا چشمیم واسه دیدنه نوشته هات
چقدر خوشحالم که هرروز مینویسی نهال جونم.این فصل تبریز خوبه و هوا بسی! دل انگیزه.هروقت میای قدمت روی چشم.