-
هیچی! خواستم برای شفای عاجلش دعا کنید...
سهشنبه 14 تیرماه سال 1390 00:02
بعله! یه موجود ِ شادمان ِ خجسته دلی بین این دوستان ِ وبلاگ نویس تون هست، که فردا امتحان داره + تحویل یه پروژه....در طول ترم کلا با جزوه قهر بودن ایشون! تا الان که ساعت ۱۲ شبه جزوه اش رو از تو کتابخونه بیرون نیاورده حتی محض تفریح! الانم که میبینید،نشسته داره با آرامش تمام پفک می خوره و رد بول ... وبلاگ می خونه،گودر صفر...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 12 تیرماه سال 1390 10:16
دلم می خواد الان بخوابم تا غروب بعد غروب پاشم برم یه باشگاه شاد و تا می تونم ورزش کنم یا برم پیاده روی ... ولی نمی تونم چون ساعت ۳ امتحان دارم و فقط چند ساعت وقت دارم یه درس گند رو بخونم... دیگه واقعا از درس و امتحان خسته ام هر چند که تا بیستم امتحان دارم... دیگه حال بد شد بسکه زگهواره تا گور دانش جوییدم!! کافیه واقعا...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 9 تیرماه سال 1390 17:47
این متن به پیمان معادی( بازیگر درباره ی الی و جدایی نادر از سیمین) منسوب شده اما در واقع متعلق به جوانی به نام هومن شریفی است... . . . . . . من بسیار گریستم... *** سلام کردن گاه رسمیتی میدهد که نمیشود از دل حرف زد... بگذارید آخرین ردیف سینما نشسته باشم و خیره به نقش آرایی شما روی پرده هایی که روزگاری نه چندان دور پاره...
-
توضیح
چهارشنبه 8 تیرماه سال 1390 10:01
دوستان... این مطلب رو حذف کردم! واگویه های یه درد قدیمی و یه زخم کهنه بود... لبریز از انرژی منفی... حذفش کردم... به قول بهرام بیضایی: باید با زخم کنار اومد...طول می کشه،ولی خوب میشه... احتمال داره از این به بعد گاهی راجع به زندگی شخصی ام رمز دار بنویسم... حتما به همه ی دوستای ندیده اما عزیز و شناخته ام رمز رو می دم......
-
این الگوی علم و اخلاق این جامعه است یعنی...
دوشنبه 6 تیرماه سال 1390 05:28
تو دفتر یکی از بخش های دانشکده ی پزشکی نشسته بودم داشتم سرفصل یه مقاله رو می خوندم و کلا چک می کردم جریان رو... بعد رییس اون بخش که یه آدم جا افتاده ی اسم و رسم داره،داشت با موبایل با برادرش و زن برادرش صحبت می کرد بلند بلند... معلوم بود که برداره یه پسر بچه ی کوچولو داره و این هی ذوق می کرد براش... بعد تلفنش که تموم...
-
کاااااااااملا روزمره
یکشنبه 5 تیرماه سال 1390 05:34
1: خب امتحانم زیاد جالب نشد... زیاد حس و حال درس خوندن ندارم این ترم... یه جورایی خسته ام ! از آبان تا به حال،مکرر در عزاداری و غم و غصه بودم ! مشکلات و حواشی زندگی خودم هم که مزید بر علت ! پام رو یه قدم این ور تر تا همین شهرستان های اطراف شیراز هم نگذاشتم! واقعا به یه مسافرت درست درمون احتیاج دارم... دلم می خواد برم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 4 تیرماه سال 1390 03:48
فردا امتحان دارم و من تازه شروع کردم به درس خوندن !!! استادش هم در یک دانشگاه دیگه همکار پدرمه!! بعد خودش عین این شمسی خانم های محل رفته به پدرم گفته که آیا با من نسبتی داره یا نه... بعد هم جلوی پدرم لیست حضور غیاب ها رو در آورده گفته واقعا که دختر شماست استاد ! حتی یک جلسه هم غیبت نداشتن ایشون ! بعد این کلا ۶ جلسه سر...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 2 تیرماه سال 1390 04:18
من الان از دست یکی و جسارت ها و بیشعوری هاش ناراحتم ! خب؟ یعنی واقعا دلم می خواست الان جلوم بود،بعد تا می خورد هر چی از دهنم در میومد بهش می گفتم و میشستم می روفتم میذاشتمش کنار... اما الان چند حالت داره: من آدم بی چاک و دهنی نیستم ! حتی در بدترین شرایط! درسته که قدرتی دارم که با حرف منطقی و محکم طرف رو آب کنم بره زیر...
-
به جان ِ خودم اگه به این قسمت فیلم دقت کرده بودی....
یکشنبه 29 خردادماه سال 1390 05:02
یه جا هست تو فیلم جدایی نادر از سیمین ،که سیمین(لیلا حاتمی)،که مدرس زبان تو یه موسسه است،شب کلاسش تموم میشه و قراره برن پایین ِ شهر که با خانواده ی زنی که پرستار پدر شوهرش بوده و حالا با هم جریانات مفصل و دادگاه و اینا دارند،مذاکره کنند... بعد یه صحنه ای نشون میده مثلا از پنجره ی بیرون ِ کلاس،که لیلا حاتمی بعد از تموم...
-
یه روزمره ی مختصر+اینکه اول مرغ بود یا تخم مرغ؟؟؟
شنبه 28 خردادماه سال 1390 04:56
خبری نیست جز این که ما هم خوشحالیم که این مملکت عملا نصفش تعطیله و دیگه به جایی رسیدیم که نه تنها که حرص نمی خوریم که چرا،بلکه خیلی هم استقبال می کنیم ۴ تای دیگه شون بیفتن بمیرن بازم تعطیل بشیم و کلا به جهنم که همون یه چرخ ِ باقیمونده و پنچری هم که گاهی لِک و لِکی می کرد از کار بیفته ببینیم چطور قراره بشه!! یعنی در...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 24 خردادماه سال 1390 23:35
من هستم... همین حوالی... هنوز من هستم،دغدغه ها هستند،کار،درس،هم هستند... فارسی1 و مامانم هم هستند... دریاچه ی خونی که دو ساله بدتر از قبل در کشورم راه افتاده هم هست... من هستم... امروز و فردا یه شرح حال درست درمون تر میذارم... به هر حال اینجا دفتر خاطرات من هم هست...
-
بیست و هشتی که گذشت...
یکشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1390 01:41
در جایی شبیه 29 سالگی ایستاده ام... نه امکان عقب گرد دارم و نه پای دویدن به جلو... همین حوالی،همین ابتدای 29 سالگی،دختری با دامن گلدار و کفش های سرخ زنانه اش،لبه های دامن به دست و بر روی انگشتان پا،آرام آرام،می رقصد...با دامن پر از گل و نقش و نگار،به یاد تمامی آرزوهای از دست رفته ی بیست و هشت سال گذشته و کفش های زنانه...
-
دنیای این روزای من...
یکشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1390 06:09
امشب از اون شب هاست که به دلیل ترافیک فکری(!) خوابم نمیبره! ساعت نزدیک به ۶ صبحه و منم فردا و کلا این هفته دنیایی کار و فعالیت دارم... این روزها زندگی ام رو دور تنده و دارم مثل فرفره می چرخم...این وضعیت در حالت عادی خوب هم هست اما الان متاسفانه انرژی منفی اطراف و حول و حوش زندگی ام زیاده... و البته مثل همیشه و طبق...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1390 04:53
ساعت ۴ و نیم صبحه و من در حالی که تمام بدنم رو یه حشره ای که نمی دونم چیه ولی قهوه ای رنگه و نوزادشم عین مورچه است،گزیده،نشستم دارم به زمین و زمان حرفای خوب میزنم!! تمام بدنم بخصوص رون هام و دستام و گردنم و ...شده عین ماهیتابه ی تفلون ِته گرفته ی این تازه عروسا از بس جای نیش ها بزرگ و متورمه و می خاره!! برادره هم در...
-
قدر زندگی رو بدونیم...
دوشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1390 02:40
سرگذشت خاله اینجا و اینجا
-
یادم بمونه...
پنجشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1390 15:39
بعضی از آدما از ریشه خرابند ! از ریشه بی ریشه اند ! از ریشه حقیرند ! سست اند ! حتی اگه کیلو کیلو پُست و لیبل و مقام بهشون آویزون شده باشه ! یادت باشه دوری گرفتن،فاصله و ندیدنشون بهترین راهه...اینکه واقعا نبینیشون...حتی به اندازه ی فرصت ِ یه احوالپرسی،که بهشون فرصت ندی این همه تیرگی ها و حقارت هاشون رو تف کنند توی...
-
این درد من رو الان همه ی خانم های عالم درک می کنند...
یکشنبه 28 فروردینماه سال 1390 02:00
فکر کن امروز کلاس ساعت آخر دانشگاه رو نرفتم،به جاش رفتم اپیلاسیون بدن،اونوقت از ساعت ۱۲ تا الان که ۱:۵۵ دقیقه ی شبه ،دارم اپی لیدی می کشم(میزنم؟؟ استفاده می کنم؟؟) !!! p.s: حالا اگه برم بهش بگم میگه:وااا من مدرکم مال مدرسه ی آرایشگری پاریسه...
-
کیش
سهشنبه 23 فروردینماه سال 1390 09:12
-دلم می خواد برم مسافرت! یعنی خیلی احتیاج دارم! الان مستهجن ترین فانتزی ذهن من اینه که،یکی یه ویلایی داشته باشه تو کیش،بعد من کلیدشو بگیرم،برم اشهدم رو بخونم سوار طیاره شم،برم تو ویلاهه در رو ببندم،بعد خودم باشم و خودم! تا چند روز...به خدا ! شود آیا؟؟
-
تا ابله در جهان است...
شنبه 20 فروردینماه سال 1390 09:54
....حذف شد! -همین که حرفام رو زدم کافی بود...ترجیح میدم که باشم تا گاهی بتونم حرف بزنم تا اینکه حذف بشم و صِدام بریده بشه... -مرسی از همتون با کامنت های خصوصی و عمومی تون...
-
یه پست خودمونی ِ سر ِ صبحی
دوشنبه 15 فروردینماه سال 1390 07:26
درود امروز ۱۵ فروردین هست و تقریبا نیمه ی اولین ماه سال... روز خیلی خوبیه برای شروع و عملی کردن برنامه های درونی و بیرونی... می تونه نقطه عطف بی نظیری باشه... همین الان(هر ساعتی از روز که این پست رو می خونید) شروع کنید...گاهی همه ی سختی کار همون استارت اولیه است...به روز دیگه ای موکول نکنید... شروع کنید... -من شب تا...
-
چله نشینی
پنجشنبه 11 فروردینماه سال 1390 06:27
ببینید رفقا... چله نشینی هیچ کار سخت و پیچیده و غیر ممکنی نیست! برعکس یه برنامه ی منظم و هدفمنده،که باعث میشه که انسان کلی انگیزه پیدا کنه و امیدوار باشه... در هر مورد و کیسی هم قابل انجامه... از کسی که می خواهد لاغر بشه،تا کسی که می خواد ورزش رو به طور جدی انجام بده ، یا به پوستش برسه و زیباتر بشه... کسی که می خواد...
-
غرورت را زمین بگذار ...
پنجشنبه 11 فروردینماه سال 1390 04:19
یه کار ِ بی نظیری که هر مردی می تونه بکنه و با این کار،تا آخر عمر،هر چی عشق و مهر و محبت و توجه ِ رو به نام خودش سند بزنه،اینه که، هر از مدتی،پارتنرش رو بشونه یه جایی،دستش رو بگیره ، تو چشاش مهربون لبخند بزنه،بعد دستاشو حلقه کنه دور شونه هاش و یه کم به خودش بچسبوندش،بعد در حالی که لباش مابین ِ شقیقه و چونه ی عشقش در...
-
شیراز ِمیگن نازه واسه ی آفتاب ِ جِِنگش
سهشنبه 9 فروردینماه سال 1390 05:32
دارم نرم نرمک چای+نبات می خورم و وبلاگ می خونم و فیس بوک و بالاترین و خودنویس و رادیو ف ر د ا... از تو اتاق برادرم هم صدای کنسرت امسال دبی ِ ابی میاد( از تو سایت رادیو ف ر د ا می تونید دانلود کنید). امشب با برادرم تا دیر وقت بیدار بودیم و شیراز ِ شب زده رو که واقعا فرقی با روز نداشت دور می زدیم.. فکر کنم که ساعت ۱ بود...
-
سال نو خجسته باد...
یکشنبه 7 فروردینماه سال 1390 05:44
حرفی برای گفتن ندارم! یعنی دارم، اما این جا به شدت در معذوریتم! دست و پای گفتنم را بسته اند... شاید روزانه بنویسم.از اینکه کجام و چه می کنم و کی میام و کی میرم و الی آخر... فکر کنم این بهترین راهه... الان هم اگه بخوام یه مختصر از حالم بگم،یه چیزی مثل یه بلوغ دوباره است،که باعث شده،برای انسان ها،ارزشی در حد خودشون و نه...
-
به امید آزادی همه ی بی گناهان ِ در بند...
چهارشنبه 18 اسفندماه سال 1389 03:58
همهی باورها، ایمانها، اندیشهها، ایدئولوژیها و تئولوژیها به لعنت خدا هم نمیارزند وقتی بخواهند تو را از آسمان اندیشهام بدزدند و در حصاری محصورت کنند، که تو تنها سازوکار ِ ایمان و اندیشهای، ای آزادی! --------------------- هر چه رنجها وسیعتر دردها الیمتر زخمها عفونیتر زنجیرها قطورتر دیوارها ضخیمتر و...
-
دختر ِ رنگین کمون...
سهشنبه 17 اسفندماه سال 1389 20:16
یاد بگیر که بعضی ها،از اصل و اساس و ریشه،لایق محبت نیستند دخترک ! حتی اگر هزاران سال بهشون زمان بدی...حتی اگه بارها و بارها بخشیده باشی و چشم بسته باشی... حتی اگه نزدیک ترین کَس ِ ژنتیکی ات باشند!! و با این که زندگی ات رو خراب کرده اند،باز هم حس کنی که خون ِه و خون می جوشه و بذار ببخشم و بذار یه فرصت دیگه و دوباره و...
-
سپاس فراوان
پنجشنبه 12 اسفندماه سال 1389 02:56
بی نهایت سپاسگزارم از همه ی مهربانی و حمایتتون... خیلی خیلی خیلی ممنون... برای چندمین بار می گم که من بهترین حس ها و دوست ها رو در این ۸ سال وبلاگ نویسی،دریافت کردم...دوست ها و حس هایی که با هیچ چیزی قابل تعویض یا جایگزینی نیستند... حرف زیاد دارم برای گفتن... اما هنوز دارم با خودم کلنجار میرم و ذهنم رو مرتب می...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 25 بهمنماه سال 1389 01:51
خاله ی خوبم رفت... خاله ی خوبم امروز نفسش هاش نامنظم میشه و چون یه دستگاه مخصوص همون موقع نیاز بوده و توی بزرگ ترین بیمارستان دولتی جنوب کشور،این دستگاه گم و گور شده بوده،مدت ها به نفس نفس میفته و بعد نفس هاش به شماره میفته و بعد ....تمام! ثمره ی یه عمر زندگی پر زحمت و علمی اش،الان عنوان «دکتر» ی هست که امروز تند تند...
-
سینرژی
چهارشنبه 20 بهمنماه سال 1389 02:03
خاله من سن ِ خیلی کمی داشت که پدرش از دنیا رفت...و بعد هم مادرش... پدر بزرگ من یه بیسزنس مَن ِ بسیار بسیار موفق بوده که وقتی که از دنیا رفته،اونقدر برای بچه هاش گذاشته،که همگی می تونند تا اخر عمر کار نکنند و از پای ارث ِپدری بخورند و شاهانه زندگی کنند. همون زمون ها،یعنی ۴۰-۵۰ سال پیش،همه ی پسرها(دایی های من رو) رو می...
-
۴۰ روز تا عید نوروز
دوشنبه 18 بهمنماه سال 1389 05:53
تقریبا ۴۲ روز تا بهار،عید نوروز و آغاز سال نو مونده...که اگه از اون دو روز انتهایی و شلوغ و در هم هم فاکتور بگیریم،۴۰ روز می مونه... ۴۰ به نظر من عدد مقدسیه...چله نشینی،و مداومت ۴۰ روزه بر یک خواسته،تغییر و یا عمل،باعث میشه که اون مورد در وجود شما نهادینه بشه... ۴۰ روز فرصت خوبیه برای انجام کارهای باقیمانده...آرزوهایی...