خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

به صرف یک برش آرامش در سرای مشیر شیراز....

*سرای مشیر* شیراز برای من خیلی کشش داره...وقتی میرم اونجا وصل میشم به یه آرامشی که منیعش فقط همون جاست...
اونجا زندگی خیلی اصیل و سنتی ادامه داره...
هنوز حجره دارهاش ظهرها از رستوران بازار آبگوشت و چلو کباب سفارش میدن و شیرازی غلیظظظ حرف میزنن...
توریست ها اونجا فرصت های عکاسی رو از دست نمی دن و اونا هم اونجا با آرامش لبخند میزنن...
یه حوضی اون وسط داره که معمولا خیلی هم بهش نمیرسن....
مثل امروز که خالی بود و چند تا کپه برف اینور اونورش سیاه شده بود...
این اواخر،گاهی مثل امروز که خالی از انرژی ام و نای زندگی کردن ندارم،ناخودآگاه میرم اونجا....
از بستنی فروشی معروف بازار وکیل یه بستنی سنتی می گیرم و میرم تو سرای مشیر و کنار حوضش میشینم...
به بهانه ی تموم کردن بستنی ام، نیم ساعتی زیر آفتاب میشینم و خودم رو به جریان سنتی زندگی اونجا می سپارم....
همون انرژی ای که نمی دونم منبعش از کجاست،نرم نرمک در تمام بدنم جاری میشه و اون حجم سیاهی و سنگینی کم میشه...

این روزها،ااگر دختری را دیدید که کنار همین حوض،آرام آرم بستنی می خورد و ساعت ها ،ساکت و بیصدا،در خود فرو رفته،بدانید که به صرف یه برش آرامش،اینجا به مهمانی دعوت شده....




http://s5.picofile.com/file/8108802500/moshir.jpg




http://s5.picofile.com/file/8108802334/e79f2a879ab541599b1ab39b6f53cadc.jpg





http://s5.picofile.com/file/8108802426/moshir_2.jpg






http://s5.picofile.com/file/8108802642/Sara_moshir.jpg

رستگاری در یک بعد از ظهر زمستانی...

الان،یعنی دقیقا ساعت 4:37 دقیقه ی عصر دوشنبه ای که فردایش هم تعطیل است،من دلم تنها و تنها دو گزینه می خواهد:


اول-به یک دوست صمیمی و راحت و زنگ بزنم یا حتی او به من تلفن کند و به این نتیجه برسیم که قرارمان یکساعت و نیم دیگر،در کافی شاپ دنج یک هتل....

یکساعت و نیم هم فرصت خوبی است برای آهسته و دل ای دلی حاضر شدن ه آدمی که اساسا و اخیرا،شدیدا بی حوصله و کند و اسلو موشن شده است.

بعد هم لم دادن در کاناپه ی راحت هتل که معمولا قرمز است و سفارش چای و کیک و یک نوشیدنی خنک!!

و بعد هم حرف زدن ها و از دغدغه و دل آزردگی ها گفتن...گاهی هم سکوت! 

و نگاه کردن به مردم حتی!

و در آخر هم،مثلا 2 ساعت بعد، با نهایی کردن برنامه ریزی برای پیاده روی های صبحگاهی یا رفتن به دکتر پوست برای درمان این جوش های عصبی و  بی درمان و لعنتی که جایشان مثل لکه قهوه روی پیراهن سفید و فرد و اعلا و آهار خورده ی مردانه می ماند،کمی سبک تر و رها تر از 2 ساعت پیش،از هم جدا شویم و به خانه برگردیم...


دوم،بچه ام را که تازه از خواب بیدار شده،شیرش را خورده،پوشکش عوض شده و حالا سرخوشانه می خندد و بازی می کند و صداهای نامفهوم از خودش در می آورد و آب از گوشه ی دهانش روان است را لباس بپوشانم و در کالسکه اش بگذارم و قدم زنان با هم برویم تا اولین مرکز خرید سرپوشیده....بگذارم که خوب آدم ها را دید بزند و هیجان زده شود...

و در برابر دخترهایی که معمولا با دیدن هر بچه ی شسته رفته و تمیز و مرتب و خندانی ذوق کنان به طرفش می آیند و قربان صدقه اش می روند، لبخند بزنم و بگذارم که حس مادرانه ی بالقوه شان کمی ارضا شود....


بعد هم به کافه ی همانجا برویم و بچه را در صندلی مخصوص به خودش بنشانم و برایش جداگانه بستنی سفارش بدهم و ته دلم غنج برود از این که بچه ام،بچه ای که مال من است،برای خودش صاحب هویت و شخصیت شده و قاشق قاشق بستنی را همراه با قربان صدقه و عشق و غرور مادری در دهانش بگذارم و بابت هر لحظه بودنش از آفریننده اش سپاسگزار شوم....