خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

بیست و هشتی که گذشت...

 

 

 

 

 

در جایی شبیه 29 سالگی ایستاده ام...

نه امکان عقب گرد دارم و نه پای دویدن به جلو...


همین حوالی،همین ابتدای 29 سالگی،دختری با دامن گلدار و کفش های سرخ زنانه اش،لبه های دامن به دست و بر روی انگشتان پا،آرام آرام،می رقصد...با دامن پر از گل و نقش و نگار،به یاد تمامی آرزوهای از دست رفته ی بیست و هشت سال گذشته  و  کفش های زنانه ی بلند،به مناسبت زنانگی ناخواسته ی پیش رو...



بر نرم و آهسته رمیدنش خرده مگیرید...شاید لحظه لحظه های باقی جوانی را، با طمانینه  نفس میکشد تا هر ثانیه بر خاطرش بماند...




.

.

.





بودن و همراهی های همیشگی تان را سپاس...

دنیای این روزای من...

امشب از اون شب هاست که به دلیل ترافیک فکری(!) خوابم نمیبره! ساعت نزدیک به ۶ صبحه و منم فردا و کلا این هفته دنیایی کار و فعالیت دارم...


این روزها زندگی ام رو دور تنده و دارم مثل فرفره می چرخم...این وضعیت در حالت عادی خوب هم هست اما الان متاسفانه انرژی منفی اطراف و حول و حوش زندگی ام زیاده...


و البته مثل همیشه و طبق عادت سنواتی(اونایی که از قدیم با من هستند می دونند)،ایستادگی و صبرم در مواقع بحران زیاده و منتظرم تا این دوره هم بگذره...


خیلی دلم می خواد یه سری تغییرات اساسی در خودم به وجود بیارم...بیشتر هم در رابطه با آدم های اطرافم...پذیرفتن تفاوت ها و نگه داشتن ِ سطح رابطه در فاصله ای که برام زجر آور و خسته کننده و اجباری و مایوس کننده نباشه...


دلم می خواد بتونم بپذیرم که واقعا شاید گاهی نزدیک ترین افراد، به هیچ وجه هم اندازه و هم فکر و هم روحیه و مطابق و مفید نباشند...دلم می خواد بتونم روی خودم کار کنم تا اگر نیاز عاطفی یا حتی عادت یا حسی هم بهشون دارم،جای دیگه و به گونه ای دیگه جبران کنم...قبل تر ها در این مساله موفق تر بودم! اما الان حس می کنم یه ضعفی دارم در برابرشون که ناشی از احساسات ِ عاطفیه ( که شاید خودم دارم) و باعث میشه که بذارم بهم نزدیک شیم و بعدش زجر بکشم و خودآزاری کنم!



به نظرم زندگی مثل سناریوی یک نمایشنامه است...که نویسنده و بازیگر ِ اصلی اش یه نفره!

این انتخابه توئه که چه داستانی و با چه تِمی بنویسی...شاد،آرام،هیجان انگیز،ترسناک،کسل کننده،غمگین...

این انتخاب توئه که از چه بازیگرانی استفاده کنی...

و کلا انتخاب توئه که زندگی رو ارائه بدی...


هیچ دلیلی وجود نداره حتی،که بخواهی بازیگران ِ تحمیل شده یا بد رو به بازی ات دعوت کنی...


و فکر کنم الان لازمه که من سناریوی زندگی ام یه بازبینی کلی کنم و این دفعه همه چیز رو اگاهانه تر نقش بزنم...





-شاید فعلا فقط روزانه نویسی کنم...احتیاج دارم به حرفای ساده و به مرتب کردن افکارم...


ساعت ۴ و نیم صبحه و من در حالی که تمام بدنم رو یه حشره  ای که نمی دونم چیه ولی قهوه ای رنگه و نوزادشم عین مورچه است،گزیده،نشستم دارم به زمین و زمان حرفای خوب میزنم!!


تمام بدنم بخصوص رون هام و دستام و گردنم و ...شده عین ماهیتابه ی تفلون ِته گرفته ی این تازه عروسا از بس جای نیش ها بزرگ و متورمه و می خاره!!


برادره هم در مقیاس کوچیکتر به همین درد مبتلا شده و الان کل هیکلش رو پهن کرده وسط هال و اونجا خوابیده!!



همسایه ی طبقه ی اول اومده پاسیویی رو که پنجره ی اتاق من و برادره تو اون باز میشه،لب تا لب گل گذاشته و احتمالا این کوفت ها از اونجا میاد... یعنی دلم می خواد برم بزنم تو سرش الان!!

 بگم نگا ! من ِ بیچاره از صبح سرکار-دانشگاه-همراه مریض در بیمارستان-در حال انجام وظیفه به عنوان فرزند ارشد خانواده در قالب خرید ملزومات و ...غیره بودم! بعد مگه اینجا هلنده خب که از توو دل و جیگرتون هم گل هوا کردین؟؟ خب میبردین داخل خونه همه رو!!! یه سم می پاشیدین لااقل...


هر چی هم که هست اتاق من و برادره نقش زایشگاه رو داشته و اینا فرت و فرت اینجا زاد و ولد کردن...


تمام رختخواب ها و تشک ها و ملحفه ها رو از صبح آفتاب دادیم و گوشه به گوشه ی تخت ها رو هم جارو کشیدیم...


عروسک و تمام چیزایی که احتمال داشت مورد حملات ترو  ریستی  واقع شده باشند از اتاق خارج کردیم و گذاشتیم زیر آفتاب...




الانم از زور ِ استیصال نشستم دارم جای پشه ها رو (تو بگو تمام بدن) کمپرس یخ میکنم! یه ضد حساسیت هم خوردم!

فردا هم یه دنیاااااا کار دارم!


کسی می دونه روش ریشه کردنش چیه؟؟



ای خدا !!! میشه بسهههه؟؟










***

دختر دوستم امروز میگه: خاله جونم! میشه لطفا شما هم با یه شاهزاده(!) ازدباج کنید بعد من لباس عروسه گشنگ(قشنگ) بپوشم ساق روشتون (!) بشم؟؟


حالا خلاصه شاهزاده ای ، دوکی،کُنتی،پرنسی چیزی سراغ داریدبرا دل این بچه(!) یه خبری بدین...




قدر زندگی رو بدونیم...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  

 

سرگذشت خاله اینجا و اینجا

یادم بمونه...

بعضی از آدما از ریشه خرابند ! از ریشه بی ریشه اند ! از ریشه حقیرند ! سست اند ! حتی اگه کیلو کیلو پُست و لیبل و مقام بهشون آویزون شده باشه !



یادت باشه دوری گرفتن،فاصله و ندیدنشون بهترین راهه...اینکه واقعا نبینیشون...حتی به اندازه ی فرصت ِ یه احوالپرسی،که بهشون فرصت ندی این همه تیرگی ها و حقارت هاشون رو تف کنند توی صورتت...


یادت بمونه که آدم حقیر همیشه دنبال ِ کوچیک کردن و خُرد کردن دیگرانه...چون خودش از درون سسته...از درون متزلزل و لرزانه...


لذت میبره از این کارش...احساس قدرت بهش دست میده وقتی دیگری رو میشکنه...با حرف،با نگاه،با تمسخر،با رفتار...


پس اینقدر ازش فاصله بگیر فضای بین خودت و خودش رو مسدود کن،که تا می تونه به خودش بپیچه از نفرت...از حقارت...از بی شرمی...


یادت باشه ! وقتی بوی تعفن ِ عقده و بی ریشگی بلند شد،از پشت صد تا دیوار ِ پست و تیتر و لقب و مدرک هم استشمام میشه...طبل تو خالی همیشه صداش بلند تره ! دهان پر کن تره!



پس ببخش...رها کن...فاصله بگیر و نبین ! هیچوقت نبینش...


یادت نره تو قول دادی! همین جا....همین الان...


۸ اردی بهشت ماه ۱۳۹۰...۳:۴۰ دقیقه بعد از ظهر پنجشنبه...