خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

گردهمآیی های زنانه...

دلم یک محیط زنانه و یک جمع زنانه و دحترانه می خواهد...منحصرا دخترانه...زنانه...  

 

 

 

 

 

 

 

  

هرچقدر زن-دختر روشنفکری باشی و امروزی،اهل شعر و سیاست و کتاب و حضور فعالانه در اجتماع... 

که صبح اول ِ وقت، پیش از چشمهایت،صفحات مهم خبری دنیا را باز کنی...  

 که هر  آخر هفته به جای مهمانی و مسافرت و شب نشینی و پرسه زدن های معمول ، با دو بغل پر ازکتاب و فیلم و محصولات فرهنگی،تعطیلاتت را در گوشه ی تختخواب اتاقت بگذرانی... 

  

هرچقدر فرهیخته باشی و موفق و تاثیر گذار...  

 

باز هم به این محتاجی که گهگاهی،وقت هایی،روزها یا ساعت هایی،زن باشی...فقط زن! 

بدون قضاوت شدن و برچسب ِ سطحی نگری و دور از شان و مقدار خوردن...

 

که در جمع ِ هم نوعانت،فارغ از تمام هیاهوهای ِ زندگی ِیک زن ِ مدرن ِ فرهیخته ی روشنفکر ِ امروزی،فقط زن باشی! که بلند بلند بخندی...برقصید...از دغدغه ها و دلواپسی ها و نگرانی هایت پرده برداری...از غصه هایت...که اگر لازم بود،بلند بلند گریه کنی حتی... بدون دغدغه و نگرانی... 

در جمعی که یقین داری غم هایت را میشناسد...می فهمد...که غمگین میشوند از لب ورچیدن و بغض هایی که پیداست سال ها ی سال فرو خورده شده اند... 

 

گاهی فقط کمی دلداری تورا بس! غم هایت را مرهم!   

گاهی هم راهی...کاری...تجربه ای... نشانی...بالاخره جنس ِ دردها یکی است...منشاش زن بودن است...منشاش «گناه زن بودن در جامعه ای متحجر و واپس گراست» . که اصلاحش دست کم به عمر جوانی ِنسل ما   قَد نمی دهد...که ایدئولوژی های مذهبی و تعصبات فرهنگی و دین مداری های قاون شده،آتش به جان جوانی مان کشید و بلندپروازی ها و توانایی های دخترانه مان را تا آنجا که توانست خاکستر کرد... 

 

که همگی سرکوب شدیم...کم یا زیاد ِ آتش ِ خرافه و جهل و تعصب چه فرق دارد وقتی آتش به خرمن ِ یک نسل افتاده باشد...حتی یک شعله هم سوزنده است و ویرانگر... 

 

  

 

 

 

 

 

 

همیشه ی همیشه هم که غم نیست...شکایت نیست...گِله نیست...که ما سال هاست خاموشی  آموخته ایم...مدارا و لب فروبستن و فراموشی و بخشیدن را هم! 

 

گاهی هم انگار واجب ِ کفایی میشود از  آخرین مُد امسال گفتن و از  مارک ِ کِرم های دور چشم و جوان کننده و ماتیک و پودر و سایه های رنگ رنگ حرف زدن...

از رژیم های لاغری تا نگرانی های بی حساب و یواشکی بابت گِرم و کیلوهای اضافه و انواع عمل های زیبایی و قیمت بوتاکس و گرفتن آدرس برای مانیکور و کلاس های ورزشی... 

 

لذت بودن در فضایی که جولانگاه ِ میل سرکش و شهوت ِ مهارناپذیر ِ زنان به زیبایی است...زیبا تر شدن... حسی که هر زنی در دنیا،با هر مقام و مرتبه و عنوانی،با هر درجه ار روشنفکری و درایت و موفقیت و اقتدار، تجربه اش کرده...کم یا زیاد... 

 

هرچند که  اول و آخر و صادقانه و در پشت پرده ،این حس و  ویژگی ِ زنانه هم ، ختم به مردان(مَردَت-مرد ِ تو) شود و لذت ِ نگاه ِ تحسین آمیز و داغی ِ احساس شان...که این همه از قدرت و شکوه ِ زنانگی ِ تو پدیدار میشود و بس!

 

  

 

 

 

 

  

 

 

 

 

  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

تجسم ِ یک رویا...(رویاهای یک نهال)

زن که باشی،هر چقدر هم مستقل و متکی به نفس،هرچقدر هم قَدَر و محکم و استوار،طوری که در اجتماع و در هر شرایطی،متانت و وقار و قاطعیت ات آشکارا و پنهان قابل تحسین باشد و همیشه موازنه ی ظرافت ِ زنانگی و صلابت ِ اجتماعی ات را حفظ کرده باشی ، وقتی میرسد که «دخترک» ِ لوس و محتاج به توجه ِ درونت سرکش میشود...بهانه گیری می کند...به هیچ صراطی مستقیم نمیشود...دیگر نه سرگرمی های همیشگی حواس ِ آشفته اش را به خود جلب می کند و نه تعریف و تمجیدها و نگاه های تحسین آمیزی که سنگینی اش را بارها و بارها حس کرده ... 

 

دخترک بهانه می گیرد...اخم می کند...غر می زند...اسباب های «حواس  پرتی» ای را که به دستش داده ای با غیض پرَت می کند،لب به غذا نمی زند،هیچ چیز خوشحالش نمی کند،دست آخر ،  سنگین و غصه دار،بغض می کند و آنچنان غمگین به کنجی میخزد که دلت به حالش آتش میگیرد... 

 

 

عالم و آدم هم که با هر شیوه و وسیله و ترفندی به دلداری و آرام کردنش بیایند،وَقَعی نمی نهد...افاقه نمی کند... 

 

 

 

 

درست در چنین مواقعی است که چشمانت،روحت،یاخته یاخته های تن ِ تشنه ات،سوسو میزنند برای آمدنش...برای دیدنش...برای دست های گرم و چشمان ِمهربان و نگاه شیطنت بارَش... 

 

که مثل همیشه،در چنین مواقعی،نرم اما مسلط بیاید،دستان ِ گرم و حمایتگرش را دورت بتاباند و با آن نگاه ِ مهربان ِ شوخ ِ شیرین و لبان ِ همیشه تبدارش که میان گونه ها و نرمه ی گوش های ِمشتاق به شنیدنت در حرکتند،آرام و خندان نجوا کند:  

 

«دختر کوچولوی من چه اش شده باز؟ هان؟ » 

 

و بعد،در حالیکه محکم تر و داغ تر به خود میفشاردت،ادامه دهد: 

 

«من که می دونم باز لوسی اش درد گرفته...بغل می خواد و بوس و یه گردش دو نفره و مفصل .پروسه ی درمان هم از عصر تا شب ادامه داره...» 

 

و بعد ،در حالیکه رد ِ نگاه ها و خنده های عمیقا مهربان ِ شیطنت آمیزش،چهره ی تو را که حالا کمی با صورتش فاصله گرفته دنبال می کنند و دست های مردانه اش ،بازوانت را میفشارند،تو را که در حال زیر لب غر زدن و مثلا ابراز مخالفتی، از زمین بلند می کنند و مثل همیشه مقتدر و مهربان، سکان دار ِ وجود ِ متلاطم و طوفانی ات میشود...  

 

 

که غرق ِ در لذت شوی از بودنش...از حمایت های مردانه اش...زنانگی ات به رقص در آید از برای او خرامیدن...  

 

دست هایت داغ شوند از حرارت دست های محکم و مردانه اش...آتش بگیرند...بسوزند...  

 

که خودت را نرم و مسلط، به راه بلدی اش بسپاری و رها شوی... 

  

اصلا این جا،بر خلاف خود ِ همیشگی و معمول و متداولت،استثتائا مستقل و مقتدر و تصمیم گیرنده نباشی...غالب نباشی... 

 

تکیه کنی...به او...به همه ی ویژگی های مردانه اش...به روح،احساسات،تمایلات و تفکراتش... 

بدون حتی ذره ای شَک و دودلی به راهی که می رود...

 

اصلا هر زنی،هر چقدر هم «غالب» و قدرتمند،وقتی نیمه ی تکاملی ِ وجودش -روحش را پیدا کرد،باید زمان هایی «کودک» شود...فقط برای «او» کودک شود.باید به دخترک لوس درونش اجازه ی جولان دهد... دخترکی که شیفته ی محبت است و نوازش و توجه...و این همه را فقط و فقط از او می خواهد...و نه هیچکس دیگری...هیچ جای دیگری... 

 

  

 

  

 

 

و بعد،غرق شوی در مهربانیش...در سادگی و صداقتش،وقتی که هنوز دست های تو را محکم و مطمئن نگه داشته و کشان کشان  قفسه های کتاب،ر ِگال های لباس،سبدهای پر از لاک و گل سرها و عروسک های رنگ رنگی و قفسه های خوشبوی عطر را،برای تو که هنوز مثلا در حال اعتراضی و قهر و احیانا غر غر های زیر لب،زیر و رو می کند... برای شادی ات...خوشحالی ات...کودکانه هایت... 

 

مست می شوی از بودنش،وقتی شاتوت های بستنی اش ،خیارشورهای دور غذایش ،نوشابه ای را که به عمد ناتمام گذاشته،یا زیتون هایی که میداند تو عاشقشان هستی  را با دقت جدا می کند و به زور،در دهانت می گذارد...و چهره اش غرق در لذت و رضایت میشود وقتی هر کدام را فرو میدهی...  

 

 

 

حس ناب و بی بدیلی است وقتی میبینی کسی-او، منتهای تلاشش را ، تا آنجا که می تواند به کار میبندد برای تو،شادی ات،خوشحالی و رضایتت...که دل شاد میشود از لبخندت...از آرامشی که دوباره به دست می آوری...از «دخترک لوس درونت» که حالا آسوده و آرام و مطمئن،از اینکه کسی هست،که همیشه،همه جا،محکم و مسلط و مهربان،در کنارش باشد،حمایتش کند،نوازشش کند،به خواب رفته...  

 

 

 

 

دوباره تو می مانی و او...اینبار خود ِ خودت و نه دخترک درونت... 

حالا نوبت توست...که زنانگی هایت را ، تمام و کمال و از ته دل ، آنطور که شایسته اش است،به پایش بریزی... 

 

که مست و سیرابش کنی...که روز به روز عاشق تر شود و مشتاق تر... 

که بداند همیشه کسی هست که گَرد ِ خستگی ها و ناملایمت ها را از روح و تنش بزداید...که سرش را در سینه بفشارد تا آرام شود...

اصلا همه را با شوق ِ بودن ِ تو پشت سر بگذارد...با تکیه به آرامش ات،متانت و درایت و صداقت ِ زنانه ات...با شوق ِ شیطنت های منحصر به فرد و شور ِ زندگی ات... 

 

 

که این بار،وقتی که دوباره دخترک ِدرونت بهانه گرفت،که دل تنگ شدی،که محتاج هزاران باره و هزاران برابر ِ محبت اش ، باز با همه ی وجود،چه بسا مشتاق تر ، مطمئن تر،در آغوش بگیردت و تو را با خود ببرد به سرزمین مهربانی و سخاوت و شکوه ِ دلچسب و دوست داشتنی ِمردانه اش... 

که این بار تنگ تر، محکم تر و عاشق تر، آغوش ِ امن اش را تکیه گاه و مامن و ماوایت کند... 

 

 

 

 

 

همچین جامعه ی پسر پَرستی داریم ما!!!

 اداره ی ایمگریشن ضمن تایید اقامت مامان و باباهه،نگفته نمیشه،بلکه گفته از ۳سپتامبر داریم کیس پسرتون رو بررسی می کنیم،اونوقت الان مامانه از ترس این که نکنه یه وقت نشه،و پسر ِ تاج ِ سرش،گُمپِ گُلش* ،دردونه ی حسن کبابی اش،زبونم لال،خدای نکرده، یه کم دیگه ایران بمونه ،نه تنها سَر ِ  ما رو خورده و برده،بلکه به طور بالقوه و بالفعل قابلیت اینو پیدا کرده که پاشه یه توک پا بره همین در گوشمون،کاخ سفید،۴تا بزنه تو گوش ِ باراک حسین،گیس های میشل رو هم دونه دونه بکنه برگرده!!!! 

 

  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  

 

 

 

 اسم فارسی
تلفظگُمپ
 لهجهشیرازی
معنی

گُمپِ گُل = دستهٔ گل

 

 

از هر دَری ، وَری...

کمی تا قسمتی ۳۰ یا ۳۰:  

 

 

-رادیو ف*ر*د*ا رو گذاشتم روی وبلاگ.برنامه ی ساعت ۱۰ شب به وقت ایران و یا تکرارش ساعت ۱۲ ظهر فردا رو حتما از شنبه تا چهارشنبه گوش کنید...اگه اداره یا سرکار هستید و اسپیکرها باز هست،مراقب باشید. 

 

 

۲-گاهی می نویسم و بعد حذف می کنم...من چی بنویسم تا وقتی  شیوا نظر آهاری ها و علی کریمی ها و محمد نوری زاد ها این روزها جسم و جان و زندگیشون رو گرفتند توی دستشون و سر خم نمی کنند...من چی دارم که بگم اصلا؟؟

 

  

 

۳-کلا آدم لذذذذذذت میبره این رو می خونه...من فکر می کنم اگه ایشون خیلی منطقی و متشخصانه استعفا بده و بشینه سر جاش و در عوض یه موسسه ی «شکوفایی اعتماد به نفس در سه سوت» بزنه،کارش میگیره بیشتر از آنتونی رابینز حتی!! خودم اصلا اولین شاگردش میشم! به خدا!! هر چی هم یه دنیا دارن میزنند تو دهنش اصلا انگار نه انگااااااار!!! لیتر لیتر اعتماد به نفس و خود باوریه که از کل هیکلش هی می پاشه به در و دیوار ِ دنیا!!!! 

 

 

 

۴-می دونی! من یه جور ِ غیر قابل وصفی لذت می برم وقتی می بینم مثلا حوالی روز قُدص(خودم می دونم درستش چیه! تا همین جا هم بهانه برای فیل--ترررینگ زیاد دادم دستشون)سرعت اینترنت میاد پایین یا همه جا فیل----تِررر میشه! این نشون دهنده ی ترسه! یه ترس بزرگ!! برای من لذت بخشه...نشون میده هنوز همه چیز به همون قدرت،شاید در فازی متفاوت اما، در جریانه....

 

 

 ۵-درود به شرف کررر---وبی!! اگه تا حالا هر چی هم بُرده یا خورده اصلا مهم نیست! مگه بقیه نبردند؟؟؟ کجان پس؟؟ 

 

 

 

 

 

 

*********************** 

 

 

 

کمی تا قسمتی فرهنگی: 

 

 

۱-از اوایل دوران ریاست محمود به اینور،من رمان خونی رو کنار گذاشتم...چون یکان یکان صداها و قلم های نسبتا زیبا و یا زیبا خفه و یا شکسته شدند و باقیمانده ها ارزش خواندن نداشتند!! حالا بماند که من قبلش هم دیگه استاد پیدا کردن و گیر آوردن کتاب های ممنوعه(در هر موضوع و رشته ای) شده بودم و همه رو پیدا می کردم و می خوندم که هیچ،می بلعیدم و فقط به کتاب های مجاز اکتفا نمی کردم!

 

فکر کنم آخرین رمان هایی که اون دوران خوندم(مجاز و در دسترس البته) صد سال تنهایی مارکز و دل برکان سودا زده ی من (درست نوشتم؟)بود و پرنده ی خارزار!! بعد هم که از روی جهالت(!!!) کافه پیانوی فرهاد جعفری خوندم و بعدش خلاص!! مابقی وقتم در این مدت به مطالعه ی کتاب های متافیزیک یا روانشناسی مدرن و انرژی گذشت....و بیش  از پیش به ضرب المثل «عدو شود سبب خیر گر خدا خواهد» ایمان آوردم!!  چون در مسیر زندگی ام تاثیر مثبتی داشت. 

اما الان یه حس دوباره روحم رو قلقلک میده و می دونم که اگر برآورده اش نکنم در تلاطم خواهم ماند...حالا هی به خودم گوشزد کنم که الان زبان مهم تره و یا درس....اما روحه دیگه...این حرف ها حالیش نیست!! پس ای «داستان های کوتاه آنتوان چخوف» و «کوزه ی بشکسته ی مسعود بهنود» و «ایلیاد و ادیسه ی هومر» و ...و .... و ....مرا دریابیییید.... 

 

در همین زمینه و در ارتباط با کافه پیانوی فرهاد جعفری این جا و این جا رو می تونید بخونید.  

 

 

یه صفحه ی جدید در همین وبلاگ باز می کنم و همه ی کتاب های مفید و دوست داشتنی رو چه در زمینه ی انرژی و متافیزیک و غیره و چه رمان و چه هر چیز تازه ای کم کم بهش اضافه می کنم... 

  

 

 

 

 

 

 

 

شما چه کتاب هایی رو (در هر زمینه ای) پیشنهاد میدید؟؟ 

 

 

 

۲-دیدن سریال  Desperate Housewives رو به همه (ی خانم ها مخصوصا)توصیه می کنم... به نظرم از لاست و ۲۴ و فلش فوروارد به مراتب کاربردی تره! نکاتی در این سریال هست که بعضی اش واقعا بی نظیره....یه پست جداگانه در موردش خواهم نوشت....  

  

 

 

 

 

 

 

تا سیزن بعدی این سریال که مشتاقانه منتظرشم  اکران بشه،Friends رو می بینم که فکر می کنم دوست خواهمش داشت!!! 

  

 

 

 

 

 

 

 

منتها قبلش دوست دارم یه بار دیگه برباد رفته رو ببینم و Bitter Moon .  

 

 

 

 

 

 

 

  

 

 

  

 

 

 

 

 

 

 

 شما چه فیلم ها یا سریال هایی رو پیشنهاد میدید؟؟ 

  

 

 

 

 

********************** 

 

 

کمی تا قسمتی شخصی: 

  

 

 ۱-خنده دار(گریه دار؟؟؟) ترین اتفاقی که می تونه در هنگام تسویه حساب با دانشگاهی که ازش انصراف دادی برات بیفته،اینه که رییس دانشگاه موقع امضا کردن برگه ی انصرافت ازت خواستگاری(!!!!!!) کنه ، و این که باید نزدیک به یک میلیون پول به حساب دانشگاهی که نمی خواهی دیگه رنگش رو هم ببینی واریز کنی تا بتونی دست کم مدرکت رو آزاد کنی!!! 

 

 

-دختران دم بخت و بانوان دوست داشتنی وبلاگستانی که آرزوی سر و سامان گرفتن (!!) منو دارید! لطفا اصلا با مساله هیجان انگیز برخورد نکنید!! چون ماجرا مثل این می مونه که بگم کی؟؟ مثلا محسن رضایی  ازت خواستگاری کنه!! تو همین مایه ها!! حتی خشانت آمیز تر از این مایه ها!!! 

 

 

  

 

۲-من صبرم خیلی زیاده...خیلی خیلی زیاد...هم قدرت بخشش دارم و هم گذشت و هم چشم پوشی! منتها وقتی علیرغم همه ی این ها طرف مقابلم(هر کسی که می خواد باشه)،بازهم کوتاه نیومد و ادامه داد،عملا توی ذهنم حذفش می کنم! خیلی راحت! بدون درد و خون ریزی!!  

 

اما نمی دونم این چند مدت،چرا افراد ِ «شیفت+دیلیت» شده ی زندگی ام،توی ذهنم پر رنگ شده بودند و شدیدا با خودم درگیری ذهنی داشتم! گاهی گذشته ی دوست نداشتنی ام باهاشون توی ذهنم رزه و میرفت و گاهی خیلی خیالی باهاشون مقابله به مثل می کردم!

 

اما من این وضعیت رو دوست ندارم! لکه هایی که این حالت روی روشنای ِ روح و ذهنم می اندازه رو دوست ندارم!! 

 

و حالا به این خاطر یه تصمیم جدید گرفتم: 

 

به همین زودی ها یه روزی میرم لب یه چشمه یا رودخونه یا آب  روان،اسم تک تک این افراد رو روی یه تکه کاغذ می نویسم،و یکی یکی در آب روان و زلال می اندازم و براشون طلب خیر و برکت می کنم و برای  خودم هم طلب آرامش دائمی و شادمانی .... 

 

و این طوری هم خودشون و خاطره هاشون رو به آب می سپارم و هم روح و ذهنم رو در آب زلال تطهیر می کنم... 

 

  حتما از این صحنه عکس خواهم گرفت و این جا خواهم گذاشت...باشد که سبب هدایت سایرین شود ... :)   

 

البته این وبلاگستانِ فارسی که من دارم این روزها می بینم که شده محل ِ لعن و نفرین خانواده ی شوهر به خصوص مادر شوهر،حتما در این برنامه به این مسیر می رسه که توی آب رو گه نگاه کنی میبینی این اسم ها ،مچاله شده روی آب، همین طوری دارند میرن: 

 

مامان ِ رضا 

 

مامانِ علی 

 

مامانِ وحید و اون خواهر ِسلیطه ی موذی اش 

 

مامان ِناصر و اون جاری کوچیکه ی خود شیرین 

 

مامان ِ امید!!! 

 

 

(اشاره :شیرازی ها حتما در جریان ِ مامان ِ امید هستند!!!)

 

 

 !! 

 

 

 

۳-دلم سفر می خواد و یا دست کم یه شیراز گردی مفصل....خیلی شرم آوره اگه بگم من ِ شیرازی ۲۸ ساله،فقط یک بار تخت جمشید رفتم و یا خیلی از نقاط بکر شهرم رو هنوز پا نگذاشتم...این کار رو می کنم از الان.... 

 

 

از این برنامه هم عکس خواهم گذاشت... 

 

 

۴-یه وبلاگ درست کردم که توش برنامه های ساده ی ساده ی ساده ی زندگی ام رو بنویسم! از این که امروز چی خوردم و چی نخوردم(برای نظم دهی به وضعیت غذایی ام ) یا این که چقدر ورزش کردم و یا این که چی خریدم و چکار باید بکنم و چی باید بخونم و کجا باید برم و .... برنامه هام چیه.... 

خیلی ساده...خیلی روزمره...خیلی دخترونه...اما لازم!!   

 

 

احساس می کنم زندگی ام به برنامه ریزی های منسجمِ جدید  نیاز داره و به موشکافی عملکرد ِ روزانه ام و به این که بنویسمشون تا بتونم از نو،با یه دید و نگاه و هدف تازه بهش نظم بدم و اون جوری که می خواهم پیش برم و به اون جایی که می خوام برسم...   

 

احساس می کنم از این که از برنامه های کوچیک کوچیک گرفته تا حرف و سخن های قلنبه رو همیشه تو دل خودم ریختم دارم می ترکم!!!!!  

 

 

 

 

۵-دلم می خواد این جا از یه شخصیت کمیاب حرف بزنم که از خوانندگان قدیمی من هستند و بگم که  این حرفشون همیشه توی گوشمه که: من بارها و بارها زیر آفتاب داغ مدت ها منتظر اتوبوس ایستادم یا پیاده رفتم تا بتونم اونقدری داشته باشم که به افراد نیازمند و مستحق کمک کنم.... 

وای که چقدر احساس شرمندگی می کنم هروقت که یادم میاد.... 

 

آقای خ....انسانیت شما همیشه برای من و در ذهن من جاودان می مونه و چی می تونم بگم جز آرزوی سلامتی و سرافرازی و موفقیت و برکت برای شما،مهربان همسر و دو فرزند ِ دوست داشتنی تون.... 

 

 

 

 

 

 

 

 

-کامنت های پست قبل پیش منه اما از اونجایی که من از دیشب تا به حال یک روند به خاطر دردددددددد بیدارم،(آدم یاد رای های مردم میفته  که به امانت پیش یه کسایی بود و اون نیم ساعت یک ساعتی که کروبی خوابید بعد همه چی کن فیکون شد کلا یه طوری که تشعشعاتش هنوز که هنوز به طور خیلی شدید و جدی داره برمی گرده تو روحمون!) اینه که دو ساعت می خوابم بعد پامیشم میرم از نبوغ ایرانی ام استفاده می کنم تا برای اینکه اون یک میلیون رو نخواهم پرداخت کنم و ریخت نحس افراد اون دانشگاه رو نبینم،برم اعلام مفقودی ِ مدرک کنم بلکه به این طریق رستگار شوم و ضمن گرفتن مدرکم ، اون یک میلیون رو پیش خودم نگه دارم تا این سیستم از یه طریق دیگه ازم بگیردش!!! 

 

بعد شب خوشحال و خجسته میام کامنت های این پست و پست قبل رو با هم جواب می دم و با هم گپ می زنیم!  

 

 

 

روز ِ شاد و موفق و فوق العاده قشنگی رو برای تک تکتون آرزو می کنم و امیدوارم که امروز پُر باشه براتون از سلامتی و آرامش و شادی و عشق و رضایت و ثروت.... 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نیو لایف

می دانی... 

 

زن که باشی،دختر که باشی،از خانواده و محیطی با دیسیپلین های تربیتی ِ مضحک ِ ناشی از فرهنگ و قوانین متحجر و  عقب مانده و متعصبِ ایدئولوژیک هم  باشی، از نسلی که فاصله ی فکری و رفتاری اش با نسل پدر و مادر ،معلمان،حاکمان، و اکثریت ِ قدرتمند و مسلط به زندگی و هستی و اندیشه و گفتار و کردارت،فرسنگ ها،نه!کیلومتر ها هم نه! از زمین تا آسمان هم بیشتر و بیشتر باشد، بی شک روزی به جایی می رسی که صدای فریادهای سر نداده و  در نطفه خفه شده ات ، گوش فلک را کَر خواهد کرد... 

 

که دامنه ی احساسی ات سخت محدود و محدود تر خواهد شد...که اینبار بدون تردید و از سر اطمینان و اقتدار،افراد دوست نداشتنی زندگی ات را،یکان یکان از باغ ِ سبز احساست بیرون برانی...  

 

که اینبار،خودت،با آزادی ِ نیم بند و شکسته بسته ای که بعد از سال ها عصیان به دست آورده ای،سرسرایِ سالها غصب شده ی روحت را،آزاد کنی،بازسازیش کنی و بعد،آنطور که دلت می خواهد،که شایسته ات است،که سال ها تصورش را داشته ای،بر آن طرح بزنی.... 

 

رنگ های شاد و جسورانه...درست مثل خودِ فرو خورده ات در تمام این سال ها... 

 

 

سبز،آبی،قرمز،بنفش،صورتی،زرد،نارنجی.... 

 

و بعد، بر درِ سرسرای تازه ساخت زندگی ات با خط خوش،اما محکم و مسلط بنویسی: 

 

 

 

ورود کلیه ی دلسوزان(!) و مصلحت اندیشان سابق زندگی ام،اکیدا ممنوع! 

از ورودِ خاله خرسه های عزیز در این مکان معذوریم!