خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

...

از دوم اردیبهشت فهمیدم که غزل داره میره و شدم مثل مرغ پر کنده و هیچ جا قرار نداشتم! 

بزرگ ترین اشتباهم این بود که مثل همیشه تا دقیقه ی آخر درد و رنج و غم و ناراحتی ام رو ریختم  تو دل خودم و به هیچکس هیچی نگفتم!! و حالا هم دارم عواقب وضعیت های خاص روحی رو که به تبع این موضوع برام پیش اومد  رو پس میدم...  

سر شب که میشد و بی قرار میشدم میرفتم رو یه ارتفاعی که همه ی شهر از اون جا پیداست و اشک می ریختم ... 

بعد از اونجا که سر ماشین رو کج می کردم باز همون آدم یه لب و هزار خنده بودم که آغوشش برای مهربونی باز بود... 

به خودم می گفتم خوب چی بگم؟ کی می تونه بفهمه چی می کشم...بذار بار منفی به کسی منتقل نکنم... 

کل این مدت مثل یه مرده ی متحرک  بودم...یه چیزی از درون داشت روحم رو می تراشید... 

احساس بی عرضگی می کردم... 

از همه متنفر شده بودم به خاطر شرایطی که پیش اومده... 

از جامعه...

سنت...

مذهب...

خانواده... 

که چرا باید شرایط یه دختر مثل من این باشه که حتی نتونم اون جوری که می خوام زندگی ام رو بگذرونم  حتی اگه  عرضه اش رو هم داشته باشم... 

اما هیچی نگفتم... 

روزها سر کار سرم رو می گذاشتم روی میز و ساعت ها همین طوری می موندم... 

عصرها به زور خودم رو می نداختم تو باشگاه ورزشی که بلکه یه کم حال و هوام عوض شه اما فقط روی مبل می نشستم... 

شب ها هم اون بام شیراز و بعدش کشیدن ماسک و لبخند...

مثل مجسمه... 

شاید از اون مدت یک وعده غذای کامل هم نخورده باشم یا اصلا نفهمیده باشم دارم چطوری روز رو شب می کنم !

در بی تمرکزی کامل رانندگی می کردم و می کنم... 

به هر حال غزل رفت... 

برا م  دردی موند که هیچکس نمی تونه عمقش رو حس کنه و چشمه ی اشکی که انگار سر خشک شدن نداره... 

گاهی حس مادرهای احمق و خ ر ا ب رو پیدا می کنم که بچه شون رو دادن رفته و خودشون رفتند پی خوشگذرونی و بخت و اقبال...

.

.

.

.

.

.

.

.

.

به خاطر این موضوع و شرایط روانی که به تبعش برام پیش اومده بود و من هم مثل همیشه  

 

احساس سوپر منی ِ روحی بهم دست داده بود و می گفتم تنها تحملش می کنم و همه رو اونقدر تو خودم ریختم که واقعا روحم آسیب دید، اهمالی رو مرتکب شدم که دارم تاوانش رو پس میدم...

شدم مثل یه والدِ بی منطق و زبون نفهم و خشن و وحشی که افتادم به جون کودک درونم و دارم به خاطر همه چیز تنبیه اش می کنم !!! 

دیروز تا حالا اونقدر کتکش زدم که همه ی تنش سیاه و کبود شده ! موهاش رو می کشم،زیر  

مشت و لگد له اش می کنم، شکنجه اش میدم ، هر چی از دهنم در میاد بهش می گم...

اونم فقط خودش رو مچاله می کنه یه گوشه و اشک میریزه و التماس می کنه و دستاش رو میاره جلوی صورتش که بیشتر آسیب نبینه و ضجه میزنه... و التماس می کنه... 

و هی با هق هق و بریده بریده بهم می گه آخه شرایطم مناسب نبود...غم داشتم...غصه داشتم...داشتم از این همه درد تنهایی منفجر میشدم....اصلا ببخشید لجبازی کردم...ببخشید بی حوصلگی کردم...ببخشید حرف گوش ندادم...معذرت می خوام...دیگه تکرار نمیشه... 

منم شلاقم رو محکم تر میزنم تو سر و صورتش...اونقدر که مثل جنازه میفته یه گوشه و خودم هم به خاطر کتک هایی که زدم به نفس نفس میفتم....و بعد از چند لحظه دوباره مثل وحشی ها به طرفش حمله ور میشم... 

دوباره با ته رمقی که براش مونده بهم التماس می کنه که توروخدا منو ببخش...من که هیچوقت اشتباه نمی کردم...یادت نیست؟؟؟ چرا درک نمی کنی دست خودم نبود...چرا قبول نمی کنی یه تکه از وجودم کنده شده بود...که خودم نبودم...که حالم بد بود... 

و بعد دوباره والد وحشی و خشن منه که بهش حمله ور میشه و اونقدر میزندش و شکنجه اش میده که شاید بمیره....

نظرات 21 + ارسال نظر
رضا دوشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:25 ب.ظ http://az1bisavad.blogfa.com/

سلام دوست عزیز

در وب گردی کاملا به صورت تصادفی به اینجا رسیدم.بعد از خوندن نوشته هات دیدم درست نیست نظر ندم.وب بسیار جالبی داری البته به انضمام یک ذهن خلاق.
موفق باشی

مرسی دوست عزیز

خادم دوشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:27 ب.ظ

نهال خانم سلام
چرا با خودت داری اینطور رفتار میکنی ؟
چرا خودت را با اینهمه احساس و نوعدوستی و کارهای صواب و بزرگ و روح متعالی و همنوع دوستی و با عاطفه بودن و....داری زجر میدی ؟اخه خانم محترم شما که مسئولیتت را فراتر از انی که سهمت بود به سرانجام رسوندی و این غزل مهربان را تا جایی که توان داشتی و امکانات و شرائطت اجازه داد پرورش دادی تربیت کردی و ......
مگرنه که بارها گفتی از خودت زدی و حتی ترم دانشگاه را نرفتی تا این موجود خدایی این انسان گرامی بتونه راحت باشه؟
پس چرا خودت را باز سرزنش میکنی؟
خواهش میکنم دست بردار ان که رفت و شاید دیگه هم نتونی دیداری باهاش داشته باشی ولی امیدوارم هم تو و هم ان هرجا هستید سالم باشید و شاداب .
با توجه به شرائطی که از قبل داشتی و عدم امادگی برای برخورد مجدد با دغدغه ها و ...شاید بنفعت نباشه که ادامه بدی این مسیر را و قطعا غزل هم نهالی میخواد که سبز باشه نه درخت و گلی که پژمرده باشه فلذا استدعا میکنم تحمل کن و طاقت بیار و خودت را اذیت نکن
مواظب خودت باش ای نازنین انسان وارسته .

دارم له میشم...
غزل رو از دست دادم و بعد هم با اون شرایط روحی وضعیتی برام پیش اومد و جریانی که واقعا نمیتونم بی منظوری و شرایط بحرانی ِ روحی ام رو ثابت کنم و دیگه حتی رمق و حال و توان اثبات هم ندارم....

Sonya Pezashkian سه‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:03 ق.ظ http://www.yexan.com

سلام.
وبلاگ بسیار پرمحتوا، زیبا و مفیدی دارید.
مدتی هست که وبلاگ شما و مطالبش رو با اشتیاق تمام دنبال میکنم.
اولا خواستم که ازتون تشکر کرده باشم.
بعدشم بخاطر قدردانی از زحمات بدون چشمداشتتون شما رو با یک وبسایت رایگان افزایش ترافیک و بازدید کننده واقعی که تاثیر خیلی زیادی تو افزایش ترافیک و افزایش فروش محصولات و درآمد اینترنتی وبسایت و وبلاگهای من داشته آشنا کنم.
این وبسایت تو یک مدت کوتاه بیش از یک میلیون بازدید کننده واقعی به وبلاگ یا وبسایتتون میفرسته.
http://www.yexan.com
حیفه که این یک میلیون نفر از دیدن وبلاگ پر محتوا و زیباتون بی نصیب بمونن.
به امید دیدار در قله های موفقیت

نازنین سه‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:05 ق.ظ

تو چرا اینقدر خودت رو عذاب میدی الان؟ درد رفتن غزل بس ات نبود؟ جای اضافی داری برای درد کشیدن؟ بست نیست؟ من نمیدونم چی شده! شکر خدا هیچوقت هم که دردت رو به کسی نمیگی!!حرف هم که نمیزنی!! خوب به اون کسی که میگی براش این سو تفاهم یا اهمال پیش اومده یا هر چیز دیگه ای که پیش اومده،شرایطتت و جریان رو توضیح بده و تعریف کن! بالاخره اون هم حتما انسانه! درک میکنه! شعور داره و فهم و احساس! مگه میشه کسی این شرایط رو بشنوه و دلش به درد نیاد.بچه ای که از نوزادی پیش تو بوده.مادری کردی...از جان و جوانی ات براش گذاشتی...قد کشیدنش رو دیدی...حالا ازت جدا شده.اونم تو با این همه پاکی و زلالی احساس!
اگه فهمید و درک کرد که خوب این طبیعیه و مداراش قابل احترام! اگه نکرد نهال دیگه مشکل از تو نیست! هر کسی حق داره حالش بد بشه و یا اشتباه کنه...اگه کسی این شرایط تو رو درک نکرد یه کم به دید و احساسش باید شک کرد.
یاد دوران دبیرستان و اون خنده ها بخیر نهال! کاش الان تو هم این سر دنیا بودی یه دل سیر بغلت میکردم و گریه میکردیم...
کاش مظلومیت و صبوری ات رو از نزدیک حس نکرده بودم نهال...دلم کبابه بابت این دردهایی که میکشی! تو حقت بهترین هاست!

نازنین جان تقصیر من بود که شرایط روحی ام رو شرح ندادم و خواستم خودم حلش کنم!! تا من حرف نزنم کسی چه میفهمه درونم چه خبره؟؟
الان هم اونقدر به همه چیز متهم شدم که نمیدونم به خاطر کدوم یکیش بسوزم!!!

کاش بودی نازی جان...
دیگه حتی دوست ندارم به اون دوران هم برگردم و این راه رو دوباره برم!! حس ندارم نازنین!!

الان نیاز به یه کسی دارم....
میفهمی؟؟؟

نازی سه‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:21 ق.ظ http://havayehoseleh.blogfa.com/

نهال عزیزم غم و غصه را تو دل ریختن میدونم یعنی چی، باور کن سمه، روح آدم را ذره ذره از بین میبره. عزیزم کودک درونت را بازخواست نکن اگه این اهمال را در برابر شخصی انجام دادی مطمئن باش اون بزرگی روحت را درک کرده و خیلی زود متوجه شرایط خاص تو میشه، اگرم اهمال را در مورد کاری انجام دادی مطمئن باش قابل جبرانه، پس تو این شرایط بار اضافی رو شونه هات نذار. از خدا میخوام زوده زود به آرامش برسی

دقیقا احساس میکنم همه وجودم گرفته و مسمومه نازی جان...
مساله این جاست که اون کلا جریان رو یه جور دیگه برداشت کرد جوری که اصلا از شوک لال شدم از برداشتش! شاید حق داشته...اما نتونستم براش هیچی رو درست توضیح بدم...نتونست شرایط من رو تصویر سازی کنه...تقصیر زبان الکن من بود شاید...
به انرژی ها و دعاهات نیاز دارم...

نازنین سه‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:29 ق.ظ

یعنی چی آخه؟ خوب تو فهمیدی بچه ات داره میره! دیگه نمیبینیش! خوب! آدم هنگ میکنه از این وضعیت! میبره! این قابل درک نیست ؟

من این کار رو قبلا هم میتونستم انجام بدم اما بی هیچ دلیلی نکردم!
وقتی خورد به این جریان همه چیز قاطی شد و سو برداشت شد...
تقصیر من بود! کاش قبلا تمومش کرده بودم که به این جریان نمیخورد!!

نازنین سه‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:40 ق.ظ

ببخشید مجدد اما زهر انار و تقصیر من بود! میخوای دو دور هم خودت رو اعدام کن که راحت شی!
خوب نکردی که نکردی! آسمون به زمین چسبیده الان؟ دیگه وقتش تموم شد؟ اتفاق بدی افتاده که قابل جبران نیست؟
نهال این توجیهات غیر منطقیه! برای هرکسی این شرایط پیش میاد.گاهی پشت گوش انداختن و گاهی هم هجوم مشکلات!
اگه کسی تنونه این مسایل رو ببخشه یا چشم پوشی کنه و فرصت جبران بده یه کم باید به بزرگی و وسعت روح و احساسش شک کرد به خصوص با این شرایط خاص که تو داری الان....

نازنین جان گاهی وقتی روح یه دفعه میرنجه افکار سرکش میشند و هزار تا بیراهه میرن! خیلی می خواد که کسی بتونه به احساسش مسلط بشه و منطقی فکر کنه...


نمیدونم...دیگه حتی حال توضیح هم ندارم...هرچند که از ته دل معذرت هم خواستم...
فکر کن...با این شرایطی که داشتم!

kiana سه‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:39 ق.ظ

نهال جان.عزیزم چرا انقدر بخودت سخت میگیری؟مگه اینطوری واسه غزل بهتر نشد؟نکن با خودت این کارا رو.دعا میکنم برات از ته دلم...

امیدوارم براش بهتر باشه و اینا همش توجیه واسه دل من نباشه

محدثه سه‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:33 ق.ظ http://entezareshirin86.blogfa.com

نهال جان اینقدر خودتو اذیت نکن.البته می دونم کار خیلی خیلی سختیه.خودمو گذاشتم جای تو و فکر کردم اگه الان معصومه پیش من نبود چی می شد؟
فکر کنم دیوونه می شدم.ولی تو قوی هستی.کسی که بتونه بدیهای دیگرانو ببخشه حتما آدم قوی ای هست.
ای کاش پیشت بودم و به جای اینکه کودک درونت رو می زدی منو می زدی تا کمی سبک بشی.
چرا این بغض دست از سرم برنمی داره؟

عزیز دلم
این چه حرفیه....
دختر گلت رو از طرف من حسابی بغل کن و ببوس ...تا دل من هم یه کم آروم بشه...
این بغضه دست از سر من هم بر نمیداره...
این اشک ها هم سر بند اومدن ندارند...دیگه صورت برام نمونده از اشک و ...

ملودی سه‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:40 ق.ظ http://melody-writes.persianblog.ir/

نهال جون قربونت برم چرا انقدر بی صبر و طاقت شدی تو آخه؟اصلا فکر کن تو یه مدت ماموریت رفتی یه شهر دیگه یه کشور دیگه نمیتونی غزلو ببینی.چرا صبر نمیکنی ؟منظورم این نیست صبور باش و گریه نکنا .اینو که باید انجام بدی منظورم اینه وایستا ببین غزل با موقعیت جدیدش چطور کنار میاد.وقتی ببینی خوبه و خوشحاله و خوشبخته دیگه دلت آروم میشه عزیزم اینکارا چیه؟تو شدی عین این آدما که دور از جون قبل از مرگ شیون میکنی؟صبر کن و جویای موقعیت و حالش باش ببین چی میشه اگه خدای نکرده مشکلی بود بعدا خودتو اذیت کن.تازه اونوقتم لازم نیست خودتو اذیت کنی همیشه یه راهی هست .انقدرم غم و غصه رو بهش اهمیت نده دور از جونت یه بلایی سر خودت میاریا.ای بابا غزل ناز و خوشگل ماشالا هزار ماشالا سالم و سرحال رفته دبی تو یه خونه در کنار یه خانواده ای که حسرت بچه دارن تو یه محیط جدید داره زندگی میکنه.باور کن انقدر اونجا براش چذابیت داره و محیط جدید و ادمای جدیدو میبینه و انقدر چیزا برای کشف کردن داره که تا بجنبی میبینی شده یه دختر ناز مدرسه ای .نا شکری نکن نهال جون نه در ورد خودت نه غزل.میبوسمت و خواهش میکنم اینکارا رو نکن .

ملودی فقط و فقط امیدوارم زود با اون شرایط منطبق بشه...
می دونی بچه ی مغروریه
دقیقا حرف واتسون درسته که اکتسابیه خیلی از خصوصیات بچه ها...کاملا مثل من شد تو این قضیه...نگران دل تنگی یا خواستن هاش و نگفتنش هستم...

از این که این اواخر کمتر رفتم دیدمش به این بهانه که عادت کنه از خودم متنفرم

دقیقا شدم عین این آدم هایی که دارن میمیرن
شیون و گریه زاری ام قطع نمیشه البته بی صدا...مثل همیشه...تنهای تنها

ریحانه سه‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:57 ق.ظ

سلام
نهالم پست قبلت را اومدم و خوندم ولی از زور بغض و گریه نتونستم حتی برات یک کلمه کامنت بزارم.
آخه عزیزم چرا این طور می کنی ؟ چرا این قدر به خودت سخت میگیری؟ وای نهال خوشا به سعادت بچه ای که یه همچین مادری داشته باشه . ..
عزیزم , گلم , قربونت برم دعا کن خدا خودش این طفل معصوم را خوشبخترین خوشبختها کنه حالا هر جا که هست.....
شاید بتونی دوباره ببینیش و یا حداقل صداش را بشنوی
ببینم اصلا نکنه می خوای برای همیشه فراموشت کنه می دونم که این کار برای تو جزء محالاته ..
نهال جان دلم می خواد پیشت بودم سرت را توی بغل می کردم و یه دل سیر گریه.....
خیلی ماهییییییییییییییی پاکیییییییییییییییییییی تو همیشه برای من یه الگو هستی .
پس خواهش می کنم این قدر خودت را سرزنش نکن و عذاب نده به فکر خودت هم باش..
مواظب خودت باش

عزیز دلم

خاطرات قبل از ۴ سالگی فراموش میشه
شاید یه تصویر محو براش بمونه
البته این جوری براش بهتره
این منم که تنها شدم
و هیچکس رو ندارم
ماه هاست دلم داره میتپه به خاطر این لحظه و دل شوره داشتم و بی قرار بودم...
یعنی از وقتی حمید و زهره اومدند
اما هیچوقت فکر نمی کردم به این زودی!
فکر می کردم آخر تابستون حداقل!

دلم براش تنگه...
اشک هام بند نمیان...

احمد فلاح سه‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:02 ق.ظ http://www.affa110.blogfa.com

سلام دوست عزیزم
آرزو دارم از لحظات زندگیت بهترین استفاده رو بکنی و روزهای پرباری را در پیش رو داشته باشید .
اگه به مطالب روانشناسی علاقه داری در وبلاگ زیر منتظر حضور و نظرقشنگتون هستم – با آرزوی بهترین ها برایتان - احمد فلاح
www.affa110.blogfa.com

علی سه‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:20 ق.ظ http://siakia99.blogfa.com

به نظر من تصمیم کاملا؛ درستی گرفتی و الان دلتنگی داره اذیتت میکنه نه بی مسولیتی یا هر چیز دیگه.به نظرم بهترین تصمیم رو گرفتی و باید پاش بایستی چون مسولیت تو ایستادن رو این تصمیمه درسته.

امیدوارم علی جان و امیدوارم تصمیمم واقعا درست بوده باشه و فقط توجیه به خاطر دل من نباشه...
آره این دقیقا مشکل منه که باید با این قضیه کنار بیام وگرنه اون که رفت...
این منم که موندم...

بامداد سه‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:57 ق.ظ

با بچه ها موافقم
به خصوص با نازنین

ببین من نمی دونم اون اشتباه یا به قول تو اهمال چی بوده که در این شرایط کردی!
یا این که نوشتی قبلا میشده انجام بدی و ندادی.(یه کم سربسته نوشته بودی من امیدوارم درست فهمیده باشم)
خوب! حالا قبلا نکردی الان هم که به این ماجرای رفتن غزل و این حال بدت خورده!
در صورت اول(که قبلا انجام ندادی) قابل اغماض و بخشش و در مورد دوم(که به جریان غزل خورده) قابل درکه!
به همین راحتی! جریان رو برای اون شخص توضیح بده! خیلی از ما آدم ها یه وقتاهایی با یه ماجراهایی پشت گوش اندازانه!!! برخورد می کنیم بی هیچ دلیلی!
اصلا گاهی آدم نسبت به بعضی مسایل این جوری میشه.می خوای من لیست این وضعیت زندگی ام رو این جا برات تومار کنم تا تو بفهمی که تنها نیستی و یه کم از بار این عذاب وجدانت کم بشه؟ :دی
که خوب با یه عذر خواهی و قول به جبران قابل حله!
در مورد این که میگی به جریان رفتن غزلکت خورده، که خوب به هر کسی بگی وضعیتت رو درک می کنه! تو الان اصلا حالت خوب نیست و من این رو دارم حس می کنم! مادری که بچه اش رو ازش گرفتن! نهال این خیلی دردناکه و به اندازه ی خودش روت فشار هست الان! دیگه چرا عذاب وجدان اون مساله رو هم با خودت حمل می کنی؟
این که در این شرایط نتونستی خیلی طبیعیه...
مگه میشه کسی اینو درک نکنه؟
نهال...
یادت باشه!
اگه تو بابت قصور گذشته ات معذرت خواهی کردی(که این واقعا نشون از روح بزرگته) و شرایط الان رو هم توضیح دادی و باز طرف مقابل توجیه نشده یه کم دیگه خیلی خیلی غیر منطقی و بی احساس هست...
یه کم تجدید نظر کن تو روابط ات با اون آدم...
اصلا هر آدمی حق قصور یا اشتباه داره...زندگی مجموعه ای از همین آزمون و خطاهاست...هر آدمی حق داره یه جایی هم تو زندگی یه کم اشتباه کنه...یه کم سهل انگاری...یه کم بی حوصلگی...
یه جایی هم اونقدر ناراحت باشه که همه ی زندگی اش تحت تاثیر قرار بگیره...
اما در عوض یه خوبی هایی هم داره که واقعا قشنگه...در مورد تو ممتازه...
نمی دونم...
تو داری خیلی زیاد به خودت سخت میگیری! به خودت زیاد تر از حد فشار میاری...
می خوام بفهمی این وضعیتی که میگی پیش اومده،خیلی هم غیر طبیعی نبوده...هرکسی ممکنه براش پیش بیاد...

ببخشید اگه زیاد گفتم

من اگه قبلا این کار رو انجام داده بودم الان هزار تا سوبرداشت نمیشد و همه چیزم زیر سوال نمی رفت...
درسته چند ماهه که برنامه های عادی زندگی ام تقریبا متوقف شده اما
باید انجامش میدادم...
اون هم حق داره ...رنجیده از این که خواسته اش انجام نشد...من درکش می کنم...هرچند دلم می خواست اون هم منو واقعا درک کنه و بفهمه و اون جایی که مربوط به دو ماه گذشته است چشماش رو مهربانانه ببنده...
فکر می کنه من اهمیت ندادم...نخواستم...بی تفاوت بودم...من حسش رو می فهمم...
نمی دونه که نه...
فقط گیج بودم
به خاطر خیلی از چیزها...که غزل یکیشه...
تو این مدت هم که خورد به رفتن غزل که دیگه معلوم بود چه ام بود...
نمی دونم...
دیگه خسته شدم از توضیح دادن!!!

آب شدم دیگه تو این مدت...این اشک ها هم که خشک نمیشند...

رها-ستایش سه‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:09 ب.ظ

نمیدونم چی بگم فقط امیدوارم دل بی تابت زود زود خوب بشه

ممنونم ازت رها جان...

احمد فلاح سه‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:00 ب.ظ http://www.affa110.blogfa.com

سلام دوست عزیزم
آرزو دارم از لحظات زندگیت بهترین استفاده رو بکنی و روزهای پرباری را در پیش رو داشته باشید .
اگه به مطالب روانشناسی علاقه داری در وبلاگ زیر منتظر حضور و نظرقشنگتون هستم – با آرزوی بهترین ها برایتان - احمد فلاح
www.affa110.blogfa.com

رازقی سه‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:47 ب.ظ

بچه ها راست میگن نهال...

دیگه جایز نیست تو بیشتر از این شکنجه بشی!
اگه کسی قرار باشه که بفهمه و احساس داشته باشه خوب درک میکنه دیگه...میفهمه...
اگر هم که نه که دیگه...یه جاهایی تو زندگی باید قوانین و قواعد رو کنار گذاشت...با دل رفت جلو...با احساس...درک کرد...تبصره گذاشت...

وقتی میگی هم توضیح دادی و هم بابت قبل از این پوزش خواستی،دیگه اگه کسی نپذیره و لبخند نزنه دیگه...
میفهمی چی میگم؟

اون کسی که من در برابرش این اهمال رو مرتکب شدم هم احساس داره-هم عاطفه-هم درک-هم همه چیز...
منتها تقصیر خودم بود که از اول اونجوری که باید در جریان این شرایطم نگذاشتمش تا بدونه...نخواستم ناراحتش کنم...
نمیدونم...

احمد پنج‌شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:01 ق.ظ

خانم نهال
من از وبلاگ قبلی شما رو می خوندم.براتون اونجا چند باری کامنت گذاشتم به اسم احمد و بهتون گفتم که روانپزشک هستم.خاطرتون هست؟ در وبگردی های شبانه ام دو روزی هست که باز پیداتون کردم و آرشیوتون رو خوندم بسیار از این بابت خوشحالم! همون نهال همیشگی که با آخرین توانش داره مقاومت می کنه هر چند کمی خسته شده.اما آنچنان انرژی بالقوه ای داره که فقط یه کبریت و یه کم حرارت که می تونه هر انگیزه ای باشه مثل عشق،می خواد که همه جا رو از این همه انرژی نورانی و گرم کنه.منتها چون از جنس معمول این جامعه نیست کمی تنها ست و احتیاج داره تنهایی اش رو پایان بده. من گاهی برای مراجعینم از شما مثال میزنم.می دونی یه چیزی که خیلی در ذهن من از شما حک شده اون زمانی هست که زیر شلاق مشکلات زندگی ات بودی مثل درس-کار-جامعه-خانواده و مسایل خاصی که برات پیش اومده بود مثل مبارزه ات برای مهاجرت و بعد به جای این که برای رهایی از این همه فشار که هر یکی اش برای از پا در آوردن یه آدم کافی بود یه راه بیراه رو انتخاب کنی،خیلی مغرور و محکم رفتی کلاس رقص! باور کن وقتی می نوشتی من قاه قاه می خندیدم و این همه توانت رو تحسین می کردم و ستایش!
در مورد غزل چی می تونم بگم جز تحسین مجدد و انگشت حیرت به دهان گرفتن از وجود چنین دختری در این اجتماع که با این که من کاملا درک می کنم که چقدر دست و پایت بسته است اما تا اونجایی که بتونی راه خودت رو میری.کاملا دلیل پنهان کردنش رو از خانواده ات درک می کنم و تایید می کنم.
راهت راه درستی بوده هر چند می دونم که خیلی سخت...یقین دارم که به زودی فرزند خودت کام مهربانی ات رو هزاران برابر شیرین خواهد کرد.
من بیشتر که نوشتم به خاطر این مساله ای بود که بعد از غزل این چنین برآشفته ات کرده و انگشت اتهام رو به طرف خودت و به قول خودت کودک درونت نشانه گرفتی و داری خودت رو به اشد مجازات محاکمه می کنی! ببین عزیز من! تو از نظر من فقط خسته ای! عبارت «حسش نیست» به گوش ات آشنا نیست؟ تو خسته شدی از این همه مبارزه ی تنهایی! تو دچار بی انگیزگی شدی در بعضی موارد.یا گاهی ترس یا عدم اعتماد به نفس. که من دو مورد آخر رو هم به خستگی ات ربط میدم.ببین تو با یه عالمه انرژی که در درونت نهفته است خسته ای! درست مثل یه آتشفشان خاموش که کافیه فوران کنه.
اگه میگی یه کاری بوده که باید زودتر میکردی و نکردی و نمی دونی چرا نکردی،دلیلش خستگی ات هست.این که این دوستت نوشته تومار کارهای پشت گوش انداخته،دست کم در مورد تو به دلیل خستگی و بی حوصلگی ات در این مورده.تو نیاز به محرک داری.سفر.تفریح.عشق.بچه...بازم میگم یه انگیزه ی ملموس که این نهال پر انرژی کل اطرافش رو از شادی و عشق و آرامش پر کنه.
پس این که میگی نکردی چون نمی دونی چرا تکلیفش مشخصه...ببینم! کارهای عقب افتاده ای که آرزو داری انجام بشن و می تونی هم انجامشون بدی اما تا حالا براشون نتونستی قدم از قدم برداری نداری؟ مثل مرتب کردن محیط زندگی ات(هرچقدر هم که آدم مرتب و منظمی بوده باشی)،ثبت نام یه کلاس یا دوره،رفتن به آرایشگاه،خرید،یه تلفن دوستانه و ...داری یا نه؟ ببین این ها همه قابل انجامند و بسیار آسان و انجام پذیر.اما گاهی شخص نمی تونه.این نشان از هیچ چیز بدی نیست جز خستگی که از قبل مونده.نمی خوام بگم حتی افسردگی چون تو مقاوم تر از این حرفها هستی. مثلا می دونی که با تلفن کردنت دوستت چقدر خوشحال میشه از نزدنت چقدر دلخور! هم تلفن دم دستته و هم وقت آزاد! و احتمالا در طی روز هم بارها و بارها به این موضوع فکر می کنی. اما نمی کنی چون نمی تونی! تو درست میگی! هیچ دلیلی نداره! تو فقط زیادی خسته ای! دلت می خواد به یه آرامش برسی بعد شروع کنی! به خصوص تو که منبع انرژی و شادی هستی.
پس خودت رو سرزنش نکن! تو مشکلی نداری فی الذاته...این اجتماع هست که نرمش(نرمال) یه نرم بیمار هست و در وجود تو نمی گنجه و نتیجه ی مبارزات دست تنهات شده این خستگی و گاهی این ناتوانی های موقتی عملکردی!
تو نیاز داری دنیات عوض بشه.وقتشه که یه پارتنر داشته باشی.کسی که بخواهیش.بهت عشق بورزه و بهش عشق بورزی! بگذار من این جا اولین مورد حسادت مردانه ام رو برات رو کنم : شوهر تو مرد بسیار بسیار بسیار خوشبختی است!! امیدوارم لیاقت این همه خوشبختی رو داشته باشه!
تو کمی که دنیات عوض بشه و حضور یه نفر که می خواهیش و حسش می کنی رو لمس کنی،تمام این خستگی های رفتاری ات(نمی خوام بگم ناهنجاری ها چون تو به اون مرحله نرسیدی و نخواهی رسید با اون همه مقاومتی که ازت سراغ دارم) محو میشه و میشی یه نهال پر انرژی و سریع و پر از عشق و آرامش و توان و سرعت...

پس این شد تحلیل روانشناختی این که چرا قبلا این کار رو (که کاش توضیح داده بودی چی بوده) باید می کردی اما نکردی!
این حل شد؟
در مورد این که در جریان رفتن غزل چرا انجام ندادی که دیگه به گمانم خودت می دونی چرا و دوستان هم گفتند و ضرورتی نداره من حرفی بزنم.

من این که تا حالا داشتی خودت رو به این خاطر محاکمه و تنبیه می کردی رو میگذارم به پای این که دلیلش رو نمی دونستی و داشتی تزکیه ی روح می کردی و غیره.
اما از الان به بعد نه! هیچ دلیلی موجه نیست! خودت رو ببخش و رها کن. خودت رو بیشتر از هرکسی دوست داشته باش هرچند که انصافا هم دوست داشتنی هستی و به قول دوستت ممتاز!
در این شک نکن! من بیهوده از کسی تعریف نکرده و نمی کنم!
به آن شخصی که هزاران بار این جا خودت را متهم کردی در برابرش به اهمال و کم کاری و اشتباه تمام این شرایط را توضیح بده(البته اگر ارزش آن را به واقع داشته باشد).نه این که بخواهی ثابت کنی حق با تو بوده...نه! این توضیح شرایط است(باز هم تاکید می کنم اگر واقعا ارزش این توضیحات و وضعیت را برایت دارد).پس توضیح بده و بگو در چه شرایطی قرار داشتی...که باعث شد بر خلاف میل و خواسته ات نتوانی قدمی برداری.عصر عصر گفتگو است.انسانی که اهل گفتمان و منطق باشد ،بی گمان درک خواهد کرد.نوشته بودی که حتی عذر خواهی هم کردی.پس دیگر تو آنچه را که باید،انجام داده و میدهی...
قدر خودت را بدان...
خودت را بعد از این به هیچ عنوان سرزنش نکن...
رها باش و رها کن...
روابط دوستانه و شادی آفرینت را به غایت زیاد کن...
به تشکیل زندگی مشترک و انتخاب فرد اصلح حتما بیندیش...
ورزش کن...
مثل سابق برقص...
بنویس...
بگرد...
بچرخ...
بخند...
زندگی جز این نیست...
تو لیاقت بهترین زندگی را داری.
شاد...آرام...آسوده...

من هم از این به بعد اگر مفید بودم،در کنار تو هستم...کافیست اشاره کنی...
به خداوندگار نیکی ها میسپارمت به خاطر تمام نیکویی هایت...

سلام

کاملا خاطرم هست...

چقدر خوشحالم که شما رو هم این جا در کنارم دارم...

من چقدر شرمنده شدم از این همه وقتی که گذاشتید و به حق به اندازه ی کلی مراجعه ی حضوری به من کمک کردید...
در مورد اون تشخیصی که گذاشتید واقعا درسته...خیلی خیلی کارها که به راحتی میتونم انجامشون بدم اما نمیشه...همیشه کافی بود که بخوام! یا قول بدم! یا تصمیم بگیرم! دیگه آسمون به زمین میامد هم چیزی نمی تونست من رو متوقف کنه! اما الان...
کسی که من در موردش حرف زدم هم واقعا ارزش داره هم اهل گفتمان هست و منطق! من تمام حرف های شما رو براش توضیح میدم
بازم سپاس سپاس سپاس سپاس
چشم...به پندها و توصیه هاتون هم عمل می کنم...
بابت تمام تعریف هایی هم که کردید ممنون.
راستش خجالت کشیدم!

.
.
.
.
.
.
بی نهایت سپاس از این همه مهر...

نهال به آقای احمد پنج‌شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:21 ق.ظ

می دونید ! شما مسایلی رو مرتب و دسته بندی شده این جا باز مردید و توضیح دادید که تو ذهنم خودم خیلی درهم و برهم می چرخیدند...منتها نه به حقانیت تشخیصم اطمینان داشتم و نه می تونستم افکارم رو منظم و ارگانایز کنم.
ممنون بازم بابت این همه مهرتون...به من کمک بزرگی شد...
جلوی ضرر رو از هر کجا که بگیری منفعته...
فکر می کنم باز هم نیازه که خودم بلند شم و زندگی ام رو از این وضع خارج کنم و اجازه ندم که به این علت لطمه ببینم.
تمام راهکارهاتون رو اجرا می کنم و بازهم بازهم بازهم ازتون ممنونم..با همه ی وجودم...

نهال پنج‌شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:22 ق.ظ

اصلاح: باز کردید.
.
.
.
.
.
پوزش!

شیلا پنج‌شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:58 ب.ظ

نهال نازنینم
اینقدر به خودت صدمه نزن عزیزم . تو باید زندگی خودت رو بسازی مطمئن باش بهترین اتفاق ممکنه برای غزل افتاده و باید از این بابت خوشحال باشی . خودت باید به خودت کمک کنی

دارم سعی میکنم شیلای مهربانم
به انرژی های مثبتت واقعا نیاز دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد