خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

فصل پاییزی من که می رسه...

امروز روز اول مدرسه هاست----راستش من هیچوقت، هیچوقت از دوران مدرسه و تحصیلم خاطره ی خوشی نداشتم و برای همینم اصلا دلم نمی خواد به اون دوران برگردم....

حتی تا سال ها وقتی از در ِ مدارس قدیمم  رد میشدم عمدا روم رو بر می گردوندم!!

هیچوقت دلم نمی خواد اون دوران برگرده و مصیبت ها با معلم های عقده ای اون دوران و  مدیران و ناظم های حزب الهی و سرشار از کمبود و عقده تکرار بشه!


-از اون جایی که بنده خودم هم معلم زاده ام، لطفا به کسی بر نخوره!!-


دلم نمی خواد باز یه احمق ِ عقده ای بی شخصیت به اسم مدیر، سر دخترای ۱۵-۱۶ ساله داد بزنه که : اگه نماز نمی خونید و عذر شرعی دارید برید گم شید یه جایی گورتون رو قایم کنید تا آقا (آ خ و ن د  مفتخوری که برای ن م ا ز جماعت میاوردنش) نفهمه چه مرگتونه!!



دلم نمی خواد بر گردم به اون دوران که صبح تو سرمایی که سگ میلرزید، بچه هایی رو که اجازه داشتن فقط کاپشن مشکی بپوشند اونم در شرایطی،نگه دارن سر صف به بهانه ی زیارت ع ا ش و را و دعای فلان و بهمان...



دلم نمی خواد هر روز با تحقیر، پاچه ی شلوارم،زیر گلوی مقنعه ام،آستینم... سانت بشه و دنیایی تحقیر بشنوم!


دلم نمی خواد از برجستگی های زیبای زنانه ام خجالت بکشم و بترسم و بیشتر مقنعه ام رو بکشم پایین یا مانتوم رو گشاد تر کنم...


دلم نمی خواد هر بار با شنیدن اسمم تو مدرسه قلبم بیاد کف پام !


دلم نمی خواد بهم بگن آدامس رو آمریکای جنایتکار ساخته که مسلمان ها رو غارت!! کنه!


دلم نمی خواد بگن بعد از اینکه نیل آرمسترانگ از کره ی ماه برگشت،به بدترین شکل شکنجه اش دادند که به جهان نگه که در کره ی ماه در مورد دین اس ل ا م شنیده ...


دلم نمی خواد یکی بهم بگه در کشور اس ر ا ئ ی ل  تخت هیچ شرایطی درخت خرما سبز نمیشه و رشد نمی کنه چون نجس اند...



می دونید متاسفانه من حالم از دوران مدرسه ام بهم می خوره !!

حتی از عکس های چپ و چوله ی اون زمانم که یاد گرفته بودیم هر چه قیافه مون رو زشت تر بگیریم مدیر با دیدن عکسه کمتر خفت مون میده !!



و ...


گاهی وبلاگ ها رو می خونم دهنم به قاعده ی توپ تنیس باز می مونه وقتی می بینم یه عده از حسرت دوران تحصیلشون نوشتند!! یعنی برام قابل درک نیست !! 


به هر حال علیرغم اینکه تصمیم گرفتم به خاطر آسایش خودم هم که شده اون دوران رو فراموش کنم و تک تک افرادی رو که واقعا به ناحق ظلم کردند رو ببخشم،ولی از اسم مدرسه بطور کل متنفرم... 



هر چند که می دونم مدارس این دوره رسما هتله و وقتی وبلاگ های مامانا رو می خونم، حس می کنم دیگه معلم ها و مسئولین کم مونده بچه ها رو روزانه یکی ۲ دور سوار کنند پشتشون دور مدرسه کولی بدند و بچرخونند!


و عملا دیدم که نسل ما که الان مادر شدند،به حق و حقوق خودشون و بچه هاشون کاملا آگاهند و بر همین اساس هم نسبت به مدرسه و پرسنلش رفتار می کنند...



در هر حال امیدوارم که همه ی کودکان و نوجوانان سرزمین من،در نهایت آزادی و شادمانی و سربلندی زندگی و رشد کنند...




******************************

******************************


حتما در مورد مشارطه شنیدید...مشارطه بطور کلی یعنی با خودتون عهد می کنید(شرط می کنید) که برای مدت معلومی،عمل-رفتار-برنامه-فکر و ...خاصی رو انجام بدهید یا ندهید...


مشارطه کلا سه مرحله داره که من در جایگاهی نیستم که توضیح بدهم و اساتید فن بسیاری (در همین نت حتی) هستند که در موردش کاملا توضیح دادند و می دهند...



در هر حال خواستم پیشنهاد بدم که اگه مثلا اضافه وزن دارید و تمام راه هایی که میرید بی نتیجه است و بین راه کم میارید،یه خصلتی دارید که صلاح میدونید که ترک کنید یا تغییرش بدهید(مثل دروغگویی-عصبانیت-پرخاشگری-بددهنی-بدبینی و ...) و هر بار که تصمیم می گیرید نمیشه،باید درس بخونید و نمی خونید و ....خلاصه هر چی،زمان خوبیه ...با خودتون مشارطه کنید!


مثلا من با خودم مشارطه کردم که از امروز،به مدت دو هفته،نان و برنج و شیرینی مصرف نکنم،هر روز بطور منظم و سر ساعت ورزش کنم،به زندگی ام نظم بدهم،با خودم مهربان باشم و در مورد خودم با محبت رفتار کنم،و منظم تر و پیگیر تر مطالعه کنم....



البته من مدت هاست که مشارطه می کنم برای همین هم هست که الان این همه هندوانه رو با یه دست برداشتم و مدت زمان رو زیاد کردم...معمولا با یه خواسته و برای چند ساعت باید شروع کرد....


مثلا برای ۸ ساعت(معمولا ساعات کاری ۸ ساعته دیگه) مشارطه کنید که در هیچچچچچچچچچچچچ شرایطی عصبانی نشید!



برای خودم هم جایزه تعیین کردم که قطعا سر دوهفته عملی اش می کنم!



خلاصه اینکه بهانه ی خوبی است برای شروع به رسیدن به دل خواسته هایمان...



***********************

***********************



پاییز فصل خیلی قشنگیه...رنگارنگ و مطبوع...فرصت خوبیه که یه کم زندگی ِصرفا ماشینی رو کنار بگذاریمو گاهی دست در جیب،خیابونی،پارکی و خلاصه هر جایی، قدم زنان راه بریم ...


باور کنید هم فرصت خوبی برای فکر کردنه و هم دیدن ِ دقیق تر ِ زیبایی ها...


اگر که جفت ِ روحی تون رو یافتید قبلا که فبها المراد !! کلا مصرف جیب تون(!!) کم میشه و جفت دستاتون میره توی یه جیب!! اگر هم که نه ، شاید توی این پیاده گز کردن های پاییزی سر راه هم قرار گرفتید...خدا رو چه دیدید....... :) :) :)


فقط بالاغیرتا مراقب گشت ارشاد و امنیت (بی) اخلاقی هم باشید که یه دفعه عوض ِ جاهای رمانتیک و خونه ی بخت و اینا سر از ناکجا آباد در نیارید... :)


در هر حال امیدوارم همه ی ما به عالی ترین شکل و همیشه، تحت حمایت کامل ِ پروردگار مهربان و کائنات لایتناهی ، محفوظ و در امان باشیم...







شاد باشید و در پناه ِ عشق و آرامش و خوشبختی....




نظرات 8 + ارسال نظر
صدف مامان آیرین یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:27 ق.ظ http://daryadechashmeman.persianblog.ir

آخی نهال جون خیلی ناراححت شدم درباره خاطرات مدرسه ات..... خیلی ستم کشیدی ها.البته همه کما بیش این وضعیت رو داشتیم ولی خوب درک آدمها و میزان کلفتی پوستشون با هم فرق میکنه .تو هم بگرد و یه جای خوب تو اون روزها پیدا کن ...حتما پیدا میکنی عزیزم.به من هم سر بزن خوشحال میشم
در ضمن من یکسره در حال مشارطه و شکست مشارطه هایم هستم آآآآآآآآه

آوادخت یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:43 ب.ظ http://www.hymnymph.blogsky.com

آی گفتی نهال جان...یعنی از مدرسه متنفرم..ماه توی آسمون بود بعد ما باد میرفتیم مدرسه که مثلا صبحه..خواب آلوده..سرما...والا من اصلا نفهمیدم برجستگی زنانه چیه؟اینقدر که تو مخم بود باید حواسم به درسم باشه اصلا نداستم این چیزا خوبه یا بده؟ چه رنگهای تیره ای که تن و سرمون نکردن..اونوخ بچهه ای الان صورتی و آبی میرن مدرسه..اینقدر دلم این رنگا رو میخواد...حالا این رنگا رو میپوشم باید حواسم باشه یه وخ بدحجاب نباشم یه بار ناظممون منو از صف کشید بیرون به جرم اینکه روپوشم جلو بسته بود..حالا من فکر میکردم خیلی با حجابه هاا..نگو از مصادیق مانتوهای مدل دار بوده
منم از مدرسه متنفرم...حالا نه به خاطر روپوش و اینا...به خاطر همه چیش..فشارهای الکی..تحملیهای زورکی و..

آوادخت یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:58 ب.ظ

اینجا رو ببین نهال:
http://www.dahe60a.blogfa.com/

شبنم ش سه‌شنبه 5 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:58 ق.ظ

درود بر شما خانومی.....وبلاگ خوبی دارین....از قسمت مشارطه کلی لذت بردم.....خودم اینکار رو انجام میدادم ولی اسمی براش نداشتم......سربلند و پیروز باشی.....منتظر پستهای جدیدت هستم

elahe سه‌شنبه 5 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:46 ب.ظ

نهال جان در مورد مدرسه لایک عزیزم

نازی چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:47 ق.ظ

سلام نهال عزیزم خوبی؟ کامنتت را تازه دیدم خیلی به وبلاگم سر نمی زنم ببخشید جوابت دیر شد خیلی خوشحالم که به یادمی حتما این چند روزه میام و وب رژیمیم را به روز می کنم

عرفانه سه‌شنبه 20 دی‌ماه سال 1390 ساعت 07:30 ب.ظ

مشارطه... راستش نشنیده بودم این "کلمه" رو ولی خوب، خیلی به درد این روزای من میخوره. و اینکه، ببین هی وقت فکر کردی اگه تو مدرسه یه عامل دست اندر کار بشی چه میکنی؟!! راستی نهال، تو متولد چه سالی هستی دقیقا از دهه 60؟

محسن شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 01:11 ق.ظ http://mohsenforghani.blogfa.com

یاد شلاقهایی که میخوردیم بخیر....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد