خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

کاملا روزمره...

۱- اتاقم مثل بازار شام ـ الان ! (دقت کردید زبان پارسی چه زبان مشکلیه؟؟ من الان بنویسم شامه که غلطه! بنویسم شام تنها که با وعده ی غذایی شب اشتباه گرفته میشه و تو بی کانتیو...)


دلم می خواد الان بلند شم هر چی که کف اتاقم هست رو مرتب کنم...بعدش کتابخونه و بوفه ی تلویزیون و میز آرایش و دو کمد دیواری رو هم مرتب کنم،کف اتاق رو با شامپو فرش و وایتکس شامپو کنم و دیوار های رو هم با بخار شوی بشورم...


دلم می خواد ولی متاسفانه اراده برای هیچکدومش ندارم الان !!



۲-بعد از آشنایی با مادر و اسکرابز و بیگ بنگ تئوری و دیسپریت هاوس وایفز، مجددا و برای بار دوم به فاصله ی دو سال،دارم فرندز می بینم !!


من فرندز رو از بقیه ی سریال های آمریکایی بیشتر دوست دارم...منو خیلی خیلی خیلی راحت می خندونه...


آیا شما سریال(آمریکایی) طنز دیگری سراغ دارید که ارزش دیدن و چند ساعتی خندیدن داشته باشه؟؟



۳-آیا می دانستید که گوش های من سوراخ نیستند؟؟ بله دوستان ! ماجرا از این قراره که پدر محترم بنده که سال ها در بلاد غرب زندگی می کردند و بعد از رجعت به ایران، با اِن قِلاب و زنی و دختری مواجه میشند،شدیدا معتقد بودند که مگه دختر من بَرده است که گوش هاش رو سوراخ کنید؟؟(مقایسه رو حال کردین؟) بعدش هم که دخترش خرس گنده شد، مثل چی از سوراخ کردن گوش می ترسه...


بماند که الان دختر ها معمولا گوش هاشون از بالا تا پایین بطور سخاوتمندانه ای سوراخه و این دوستتون در این موارد از خجالت و خرس گنده بودن دست بر جیب سوت میزنه فقط!




اینو گفتم که بگم به خودم قول دادم تا عید امسال خیلی شجاعانه و مثل یه مردددددددد برم گوش هامو سوراخ کنم! دلم از این گُل گوش های براق کوچولو می خواد...مثلا دو تا ستاره ی براق...که من تکون می خورم این برق بزنه ! فانتزی در این حد.....




۴-امتحان ها از هفته ی آینده شروع میشه و من باز حال عصب دارم! هر چند که یه جای خوشحالی داره که همه ی امتحان ها عصر هستند و من که معمولا فقط چند ساعت قبل درس می خونم،صبح رو وقت دارم تو سر خودم و جزوه هام بزنم! ترم آخر ِ و من برای لحظات آزادی،ثانیه شماری می کنم...(کَف ِ مُطالبات در زمینه ی آزادی رو حال می کنید؟؟ به آزادی در این سطوح هم بسنده کردیم....)




۵-دارم یه مطلب در مورد کاهش وزن و استاپ وزن و ورزش و ...تهیه می کنم....برام جالبه که هر روز دست کم ۲۰ نفر با سرچ همین مطالب به وبلاگ من میرسند و هر هفته تقریبا سوالات این چنینی دارم و کسانی که با این مسائل درگیرند...


من این پست رو تنظیم می کنم و پابلیش می کنم ولی دوستان من ! با عرض تاسف اکثر ما زن های ایرانی از عدم اعتماد به نفس رنج می بریم و بدبختانه یه جورایی خود کم بین هستیم...



در پست بعد در این باره مفصل صحبت می کنیم...اگه کسی سوالی داره لطفا بنویسه تا در مطلب ذکر بشه...


من این پست رو با کمک و مشورت متخصصین این زمینه تنظیم می کنم.سعی میکنم در مورد ریزش مو و پوست هم بنویسم.




۶-احساس کمبود دوست می کنم...زباد زیاد زیاد...





۷-دیگه یه جوری شدم که بر خورد و رفتار آدم ها رو تقریبا به بند کفش پسر کوچیکه ام هم نمی گیرم !! در این حد ! یعنی واکنش هام اینجوری برنامه نویسی شده :


فلانی اینو گفت/این رفتارو کرد/آیا من درست متوجه شدم؟/ئه؟؟/اوهوم/خب گفت که گفت/به جهنم/گور پدرش/ خلاص!!



۸-نیاز به چله نشینی دارم...برای چند فاکتور ِفرساینده ی مهم ِ زندگی ام !



دیروز و پریروز، اینقدر زیر بارون رفتم که بغض های بزرگم شسته شد و ریخت پایین...الان خندانم...لااقل با دیدن ِ برگِ افتاده ی ِ درخت ،زار نمیزنم !!



۹-من منتقد سینما و تحلیل گر فیلم و گیس طلا و لایبرنت نیستم که تحلیل فیلم کنم یا صلاحیتش رو داشته باشم! اما قویا و از صمیم دل ، به بازیگران فیلم سینمایی در امتداد شهر، خواهرانه،دوستانه،نمی دونم هر چی که هست ولی کاملا بی غرض، توصیه می کنم به جای فیلم بازی،همون منچ و مارپله و گرگم به هوا بازی کنند،اینجوری رسما سنگین تر و آبرومند ترند ! شعور مخاطب و بیننده رو هم به لجن نمی کشند...همچنین کیف پولش در این واویلای گرانی و تورم!

به برادر عزیزمون آقای شمق دری هم جدا تبریک می گم بابت این سینمای پر محتوایی که ساختند که شاه فیلمش اخراجی ها و پایان نامه است و فیلمـ کمدی اش چارچنگولیه و فیلمه دراماتیکش در امتداد شهره...و اینکه در تکمله ی این ۳۰ و اندی سال ، دیگه رسما و کاملا سینما رو هم گندمالی کردند و فرستاند پیش دستِ مابقی ارکانِ به گند کشیده شده ی این مملکت...



۱۰-در امتداد پاراگرافِ شمارهِ ۹ ، من نمی دونم نیکی کریمی امر بهش مشتبه نشد بسکه نقش زن های خوشگلِ تنهایی رو بازی کرد که زنِ دومِ یواشکیِ یه مرد ِ آنچنان هستند و آخر سر هم که مطابق معمول حامله میشه و با یه بغض و عشق و فداکاری و در خفا و تنهایی تصمیم میگیره بچهه رو بزرگ کنه به عنوان یادگاری ....؟!


یعنی فکر کنم باید این نقش به اسمش ثبت بشه دیگه بسکه هی داره تکرار می کنه !




۱۱-این یه پست کاملا روزمره بود و اصلا و ابدا ارزش دیگری ندارد....



شما یادتون نمیاد...

توی درس زبان تخصصی یه مطلبی می خوندیم تحت این عنوان که صدای انسان با غم و اندوه چقدر تغییر می کنه و اصولا تو موقعیت های متفاوت،صدای انسان ها تغییر می کنه ...شادی، غم ،ناراحتی ،هیجان، ترس، خشم و ...



بعد یه جاییش و توی یک پاراگراف نوشته بود :


تنها خانواده ی یک فرد ، خیلی خوب و تحت هر شرایطی، موقعیت آدم رو درک می کنند و حالات روحی رو از تن صدا تشخیص می دهند و پیگیر میشن که چه اتفاقی افتاده و مشکل چیه و همدردی و کمک و الخ....



.

.

.

.

.

.

خب راستش نویسنده اون کتاب همون استاد خودمونه که اتفاقا دختر  محشری هست و با من شدیدددددددددددددددددددددددا دوسته...یعنی عالی هستیم با هم...


دلم می خواد یه موقعی برم بهش بگم سارا جون ! تو درست میگی کاملا ! ولی 2 تا نکته رو در نظر نگرفتی :


1-این حرفت تاریخ مصرف داره...یعنی از یه سنی خانواده دیگه اون تله پاتی رو با تو نمی تونند داشته باشند حتی اگه ذاتا یک خانواده ی قوی و حمایتگر باشند...


همه ی دردها ی یک جوون امروزی ،احتمالا برای یک پدر 60-70 ساله تعریف شده نیست!! حتی اگر هم بفهمه و بهش بگی،نمی تونه درکت کنه...اینه که تو از یه سنی به بعد،نیاز داری به یکی که در رنج سنی مشابه و هم درک خودت باشه...


که دردت رو بفهمه...غم ات رو بفهمه ...درک کنه که این مساله ای که صدات رو اینجوری خفه کرده،چقدررررر برات سنگین بوده...سخت بوده...

نه اینکه بهت بگه : زندگی همینه باید بسازی....یا همیشه همینه...یا بهت بگه تو چقدر سخت میگیری زندگی رو....شما جوون ها چتون شده...


اصن باید بفهمدت...می فهمی؟؟ باید عمق حرفت رو بگیره...جنس دغدغه هات رو حس کنه...

من  اگه برم برای پدر 65 ساله ام که تازه استاد دانشگاست و دائم با همسن های من سرو کار داره،80 درصد از مشکلاتم رو بگم،از نظر اون 99 درصدش کاذبه...یا من سخت میگیرم...یا تقصیر من بوده... یا اصلا درکش با من متفاوته...


این جور جاهاست باید یکی کنارت باشه،قوی،مطمئن، صبور، عااااااشق ، فهمیم،با شعور و درک و ظرفیت بالا که گاهی حتی شده بری سرت رو بذاری تو سینه اش و زااااااااااااار بزنی و با هق هق دردت رو بگی...


یکی که گاهی که بیخودی سرش داد میزنی، فقط لبخند بزنه و یهو در آغوش بکشدت و هر چی هم مشت لگد بهش میزنی محلت نذاره،اینقدری که آروم بشی و بعد یهویی مودت چپه! بشه و آویزون گردنش بشی و بری تا آخر....




2- اینکه همه ی ما یه نسل بدبخت و خدا  زده و در واقع خود زده ای بودیم که پیرو ِ ویار ـ نسل قبلی مون که عشقشون کشید ان قلاب کنند، دوران بچگی و نوجوونی مون، خانواده مون یه سر داشتن و هزار هزار سودا تا توی اوج ـ ان قلاب و جنگ و مصیبت های بعدیش، دست کم شکممون رو سیر کنند و بفرستن مدرسه ی خوب که درس بخونیم و هل مون بدن باضرب و زور که توی اون ارتش ۲۰ میلیونی که همچین به شیوه ی تولید انبوه و کتره ای بیرون داده بودند، برا خودمون یه چیزی بشیم! دیگه اونقدری از صف کوپن و شیر و گوشت و مرغ و روغن اضافه نمیاوردن که بشینند ما رو روانشناسی کنند...


مثل بچه های الان نبود که پشت ک.و.ن هر فسقل بچه ای یه تیم متشکل از ننه و بابا و کل فک و فامیل و روانشناس و رفتار درمان و هزار و پونصد تا موسسه ی برخورد با کودک و اینا باشه...


عند_ سطح روانشناسیمون هم این بود : آبت کمه نون ت کمه ، چه مرگیته که نمره ات شده 19/5؟؟؟؟؟؟






یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند،طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم...

فکر کنم از بعد از ظهر پاییزی سال ۸۳ شروع شد که توی راه برگشتن به خونه،یه موتور سوار با دو سرنشین کاملا خلاف(از خط های صورت و کراهت چهره شون مشخص بود)،در حالیکه در حرکت بودند و سرعت و شتاب داشتند،با آجر کوبیدند توی کمرم...درست توی خیابونمون و یه ساعت شلوغ و جلوی چشم یه نگهبان افغانی که صحنه رو دید و هِر و هِر خندید و لذت برد !!



جُدا از کبودی و درد ِ کمرم، آنچنان از لحاظ شخصیتی خرد و تحقیر شدم، که حد و حساب نداشت ! تا مدت ها بغض کرده بودم و خشمگین بودم...


بعد از مدتی هم عزمم رو جزم کردم و ماشین خریدم!


فکر می کردم خریدن ماشین بهترین راه ممکن هست و برام امنیت و آسایش میاره...


خب تا حدودی همین هم شد...و کار به جایی رسید که من چسبیدم به ماشینم و هیچوقت بدون اون جابجا نشدم و در واقع تبدیل شد به خونه ی دوم و همراهم !


گریه هام...خنده هام...غصه هام...شادی هام...تنهایی هام ...همه و همه با اون بود...


بعد از چند سال شرایطی پیش اومد و ماشین افتاد روی خرج!! هر روز یه جا و یه قسمت...بارها و بارها توی راه خاموش شد...جوش آورد...قطعات مختلفش خراب شد...

 

حتی گاهی من می نشستم توی تعمیرگاه درس می خوندم تا ماشین درست بشه...


بازم همه ی این شرایط رو تحمل کردم چون فکر می کردم زندگی بدون ماشین ممکن نیست !

و دلم نمی خواست اصلا و ابدا ماشین رو بفروشم و احیانا ماشین کم ارزش تری(از نظر مدل) نسبت به ماشین فعلی ام بخرم !


از نداشتن ماشین وحشت داشتم...



همه ی این ها گذشت تا حدود ۳-۴ هفته ی پیش که تصادف کردم و مدت زیادی بدون ماشین موندم...


اوایل فکر می کردم اوه خدای من ! اصلا ممکن نیست!! حالا چکار کنم؟؟


بعد فکر کردم مهم نیست! با آژانس جا به جا میشم !


یه کم دیگه دیدم این وضع با این که خوبه، همیشگی نیست...


شروع کردم پیاده اینور اون ور رفتن... حال داد بهم... بعد از ۷ سال...هر چند مثل شیررررر مراقب بودم دست مالی نشم،موتوری پشت سرم نیاد، کیفم رو نزنند،تعقیب نشم و ...


بعد کم کم دیدم خب کمبود وقت دارم...سوار تاکسی شدم!


منتها اینقدر وایمیستادم که فقط سوار تاکسی هایی بشم که صندلی جلوشون خالی بود...


بعد ِ یه مدتی دیدم ای بابا اصلا کارم نمیشه که !!



یکی دو بارم نشستم عقب و دسته جمعی با بقیه ی مسافرا رفتیم تو دل و جیگر هم !!


به همین راحتی...


حالا هم نه اینکه ماشین نو و شیک و عالی و راحت دوست نداشته باشم، ولی تجربه ی این سال ها از من آدمی ساخته که ترجیح میدم تنهایی از پس خودم و رفت و آمدم بر بیام ...با هر شرایطی بسازم ولی دردسرهای ماشینی که سر همراهی نداره رو نکشم...


ماشینی که هر روز یک جور تو رو عذاب بده و تو تحمل کنی فقط برای اینکه داشته باشیش...صبر می کنم تا یه خوبش رو بخرم...تا بتونم که یه خوبش رو بخرم...



حکایت زندگیمونم همینه...


یه جایی با قاطعیت و با هزار و یک دلیل به جایی میرسی که میاریش تو زندگیت و به آرامش و امنیت و حس های خوبی که بهت میده تکیه می کنی و دل می بندی...


یه مدت باهاش خوشی و موضع ات قدرته و فکر می کنی الان  دنیا مال توئه و آینده با اون برات مثل بهشته...


بعد کم کم که ناسازگاری ها و گربه رقصوندن ها و بهانه گیری ها شروع شد، از ترس اینکه تنها بمونی یه وقت و از نگرانیه اینکه حالا چی میشه و اصلا زندگی بدون اون امکان نداره، همه رو تحمل می کنی....بهونه گیری ها...تحقیرها...پیچوندن ها...


بعد که رفت...یا ترک ات کرد...یا هرجوری که رابطه تون کات شد، یهو انگار کل دنیا رو سرت خراب میشه-درست مثل لحظه ی اول تصادف و اون هولی که به جونت میفته- بعد خُب چاره ای نداری که بلند شی...بلند شی و ببینی چی شده...همین که سرپا شدی،انگار نصف راه رو رفتی...راهی که قبلا بدون «او» تصور کردنش هم ممکن نبود...


یه مدت هم همینطوری گیج و ویجی و تلو تلو می خوری و پریشونی و ناهماهنگ و آزرده خاطر و هراسان و ترسان و بی ثبات...


ولی کم کم که راه رفتی،وقتی فهمیدی که می تونی راه بری،که راه رفتن بدون «او» هم ممکنه،یواش یواش بدون اینکه خودت هم بفهمی کمر راست می کنی...


حالا حکایت همون ماشینه است...دلت می خواد که یه خوب و عالی بیاد تو زندگیت و نه هر بی سر و پای بی ارزش ِ کم مقداری!


و وقتی که نیست، ترجیح میدی کم کم یاد بگیری که بدون اون  و امثال اون زندگی کنی تا زجر نکشی...تحقیر نشی...پیچونده نشی....یاد می گیری که در زندگی اینقدر ها راه هست که تو بتونی بری و عزت نفس ات حفظ بمونه...


درسته که تنهایی -بی ماشینی- سخته،ولی بهتر از اینه که یه معیوبش! رو داشته باشی که هر آن اذیتت کنه...خُردت کنه...بهت آسیب بزنه...



اینجوریاست که سرت رو میگیری بالا و یقه ات رو کیپ می کنی تا بغض تو گلوت رو هم کسی نبینه و بالاخره یه راهی میری...



یه راهی که به شعورت توهین نشه...شخصیت انسانی ات زیر سوال نره...تحقیر و تخریب روحی و شخصیتی نشی و هر لحظه به خاطر حفظ ِ همه ی بدی هایی که در حقت میشه باج ندی فقط از ترس اینکه نکنه یه روز بذاره و بره..........................






خانم همسایه ی طبقه اولی...

۶ سال قبل بود که آپارتمان فعلی ما ساخته شد و تقریبا همه ی مالکانش همزمان با هم اسباب کشی کردند{کردیم}.


من که اون موقع ها دو شیفت کار می کردم و یه سر داشتم و هزار هزار سودا مشکل و گرفتاری...(از همه نوع). اینه که مطابق معمول حتی همسایه ی کنار دستی رو هم نمی شناختم مگر از کثرت دیدارهای تصادفی در راه پله ...


خوبیِ این آپارتمان هم شسته رفته بودنش هست  و اینکه در مجموع ۱۲ واحد هست و هر طبقه دوبلکس و ۴ تایی...یعنی در کل ۳ طبقه + یه واحدِ کاملا مجزا که درش از توی کوچه توسط یه در مجزا باز میشه و فقط انگار، در پارکینگ با اون ۱۲ تای دیگه مشترکه...


منظورم اینه که کلا از این آپارتمان های پر واحد و شلوغ پلوغ نیست...


یکی از همون روزهای اول که من توی خونه تنها بودم،در زدند و یه خانم  جوان و بلند قد و خیلی خیلی خوش رو  و خوش خنده و مهربون،از اون مدلایی که سریع تو دلت جا میشن و چشماشون هم بهت لبخند میزنه،پشت در بود و برامون حلوا آورده بود...


حلوا رو گرفتم و تشکر کردم و حتی نپرسیدم کدوم واحد هستند!!!


شب که مامانم اومد و مشخصات رو دادم گفت که همسایه ی طبقه اولی بوده که خودش معلم هست و شوهرش مهندس و دو تا هم بچه ی کوچیک دارند...


این گذشت تا اینکه یه روز که پدرم برای یه جراحی کوچیک بیمارستان بستری بود و مطابق معمول من باهاش بودم و مامان قرار بود عصر خودش رو با یه سری مدارک و وسایل برسونه بیمارستان و من فکر می کردم که با سرعت عمل مامانم و هولی که به خاطر بیمارستان و عمل تو جونش هست باید حالا حالا ها صبر کنم، دیدم که مامان بر خلاف انتظارم سریع اومد و خلاصه مدارک رو رسوند...


و گفت که خانم و آقای طبقه اولی داشتند میرفتند بیرون که مامان رو میبینند و با اینکه مسیرشون نبوده و می خواستند برند دنبال بچه هاشون،و مامانم هم تعارف می کرده که نه خودم میرم،خانم که میفهمه مامانم داره میره بیمارستان،اصرار پشت اصرار و خلاصه مامانم رو سوار می کنند و میرسونند و الی آخر...


یعنی می خوام بگم تنها برخورد و ذهنیتی که از همسایه ی طبقه اولی داشتم همین ها بود و یه دختر و پسر کوچولوی خوشگل و مودب و بامزه...



...


یه مدت بعد،یعنی یکی دو ماه مونده به عید هم نمی دونم از کجا ولی شنیدم که کل تعطیلات رو خونه نیستند و برای مالزی تور گرفتند...


تا اینکه............................





یه روز بابا خیلی خیلی غم گین و ناراحت اومد خونه و گفت که خانم همسایه  ی طبقه اول تصادف کرده...


و روز بعد تر، متوجه شدیم که وضعیت خیلی خیلی بحرانی است...


جریان از این قرار بوده که صبح خیلی زود ِجمعه،خانم جوان و زیبای طبقه ی اول، بدون اینکه بچه ها و شوهرش رو بیدار کنه،بلند میشه و میره دعای ندبه!!


و تو راه برگشت، حوالی ۸ صبح، تو تاکسی بوده که یه پسر ۱۵ ساله ی مست  که داشته رانندگی می کرده،با تاکسی تصادف کرده و تاکسی، منحرف میشه به سمتِ ساختمون ِبانکی که سر ۴ راه بوده( شیرازی ها می دونند که بانکِ سپه ِ چهار راه ملاصدرا کجاست.دقیقا همونجایی که گشت های امنیت اخلاقی می ایستند و شدیدا مراقبند که مبادا یه دختر ۴ تا نخ از موهاش معلوم نباشه  یا سوتین نبسته باشه که جامعه به خطر نیفته ولی مطلقا با پسرهای مست و بدون گواهینامه کاری ندارند).


یعنی تاکسی می خوره به ساختمون بانک که اتفاقا خیلی قدیمی و محکم هست...


دردسرتون ندم...


از بین همه ی سرنشینان تاکسی، فقط خانم همسایه ی طبقه اولی بوده که به شدت آسیب میبینه و بیمارستان و آسیب به سر و مغز و جمجه(علاوه به شکستگی های نقاط مختلف) و ضربه ی مغزی و عمل و برداشتن نصفی از مغز و ...



بعد از مدتی که آوردنش خونه،کاملا به شکل یه تیکه گوشت لخت بود...مادر و پدرش اومدن اینجا مستقر شدند و مادره مثل یه بچه ی کوچیک بهش میرسید...


چه زن خوبی...چه مادری...مثل یه بچه ی کوچیک بلند بلند قربون صدقه اش میرفت...پمپرزش می کرد...میشستش...به بچه هاش میرسید...


ولی بعد از دو سال مراقبتِ شبانه روزی و بی وقفه، در حالی که هیچ تغییری در وضعیت خانم طبقه اولی حاصل نشده بود،قلب مهربون مادر طاقت نیاورد و ناگهان از حرکت ایستاد ....و کمر پدر خم شد!


بعد از اون،یه مدتی مادر شوهر اونجا مستقر شد و خواهر کوچیکه ی خانم طبقه اولی و بستگان ِ دور و نزدیک...


ولی خواهر کوچیکه که الان مسئولیت پدرِ پیر خمیده اش رو هم داشت،خونه ی پدری مستقر شد و موند  مادر شوهر که اونم خونه زندگیش یه شهر ـ دیگه بود...



در نهایت یه پرستار براش استخدام شد و دختر ِخودش که وقتی مامانش آسیب دید مهد کودک میرفت، به جایی رسیده بود که مامانش رو عوض می کرد ...


وضعیت بغرنج و درد آوردیه...


پنجشنبه ها خواهر کوچیکه میاد خواهر رو برمیداره و میبره خونه ی خودش و حمامش می کنه و به بچه هاش(که الان بزرگ شدند-پسرش دبیرستانی شده دیگه-اون موقع ابتدایی بود) میرسه...


وقتی خانم طبقه اولی رو می خون از در خونه بذارن تو ماشین،مثل یه تیکه گوشت بغلش می کنند...دستش رو می گیرند،پاش یه وری میفته،پاش رو میگیرن،سرش میفته...


معمولا پدر و پسر با هم بغلش می کنند ...


و خانم طبقه اولی....


خانم طبقه اولی یکسر مشغول فریاد کشیدن های از ته دله...


فریادهایی که گاهی ساعت ها پشت سر هم ادامه داره و همه ی ساختمون می پیچه...


فریادهایی که شبیه نعره است و اینجوری به نظر میاد که یکی از ته ته ته دلش داره زجه میزنه...


و دیگه همه ی همسایه ها ۶ ساله به این شرایط عادت کردند... عادت که نه...


خانم همسایه ی طبقه ی اولی،۶ ساله که زندگی ِ نباتی(گیاهی) داره و مثل یه تیکه گوشت یه جا افتاده و فقط با صدای بلند و ممتد، از صبح تا شب نعره میزنه و فریاد می کشه...


.

.

.

.

 چند مدت قبل بود که خیلی سریع و تلق و تولوق و با کفش پاشنه بلند، از پله ها پایین میومدم و پسرِ خیلی خیلی دوست داشتنیه همسایه ی طبقه اولی هم همزمان داشت از در خونه میومد بیرون و خانم همسایه ی طبقه اولی هم مطابق معمول داشت فریاد های وحشتناکی می کشید که کل ساختمون رو برداشته بود...


وقتی من به طبقه شون رسیدم، دیدم پسر خانوم طبقه اولی،با استرس رفت تو خونه و بلند داد زد: مامان! ساکت !


و مامانه یه لحظه فریاد نکشید....و دوباره ...


فکر کنم تنها حسی که اون لحظه داشتم این بود که کفش های پاشنه دارم رو در بیارم و محکم بکوبم تو سر خودم تا دفعه ی بعد اینقدر تلق تولوق راه نندازم و وورودم رو اطلاع ندم که این پسر بخواد پیش خودش خجالت بکشه...


خجالت بکشه از صدایی که ۶ ساله با ماست...۶ ساله که بارها پیش اومده که سر میز غذا،شدت فریاد ها و زجه ها زیاد شده و همه با غم از سر میز زفتند کنار...


۶ ساله گاهی اینقدر یه ریز و ساعت ها فریاد می کشه که همه با بغض می گن خدایا....چرا زجرش میدی...یه کاری کن راحت شه...این چه زندگیه براش ساختی؟؟


۶ ساله که گاهی همه با بغض میگند این گلوش زخم نمیشه از ساعت ها جیغ کشیدن؟؟؟


۶ ساله همه با این صدا دارن زندگی می کنند...از صبح، تا شب که نمی دونم با چی می خوابونندش این صدا یک ریز تو ساختمونه...


پسرش یکی دوسال دیگه دانشجو میشه و دخترش اینقدر خوشگل و بزرگ و خانم شده که حد نداره...


گاهی میبینم که پسره برا مامانش پوشک خریده و داره میاد و میده دست خواهرش که مامانشون رو تعویض کنند...


شوهر فهمیده و وفادارش روز به روز موفق تر میشه...تو خونه شون مهمونی های بزرگ گرفته شده...

مدام مهمون دارند از شهرستان و اینور و اونور...


هزار و یکی اتفاق افتاده ...

ولی خانم همسایه طبقه اولی یه گوشه افتاده و همچنان جیغ می کشه...


زجه هایی میزنه که حتی هزار برابرش هم برای اعتراض به زندگیش کمه...زجه هایی که معلوم نیست مربوط به کدوم درد ِ دلشه ولی تا عمق جون ِ آدم رو میسوزونه...


زجه هایی که من بارها و بارها همراهش تو خونه زار زدم...


.

.

.

.

.

.

یه وقتایی که از زمین و زمان و زندگی و سرگذشت و مشکلات و ....شاکی هستی،کافیه بیای تو ساختمون ما، تا صداها رو بشنوی،تا وقتی جا به جاش می کنند ببنیش، تا لحظه به لحظه و جز به جز ، شکر گذار زندگی ات بشی...با هر مصیبتی که توش جریان داره...


گاهی که با غم با ناراحتی با دلتنگی در خونه رو باز می کنم که برم بیرون، یا از اتاقم میام بیرون توی هال یا آشپزخونه ....یه ثانیه توقفم کافیه که سجده ی شکر به جا بیارم بابت همین چیزی که هستم و همین زندگی ای که دارم و همین روزگاری که بر من می گذره...............







توضیح: اون آقا پسری که الان احتمالا ۲۱ سالشه؟همون موقع با وثیقه و جریمه اومده بیرون و یک روز هم زندان نرفته و حتی خانواده اش یک مرتبه هم برای احوالپرسی با همسایه ی طبقه اولی ما تماس نگرفتند...


توضیح: شوهرش؟ مرد ِ جوان و بینظیریه که تا حالا با بهترین شرایط همسرش رو در منزل نگه داشته و پای همه چیز ایستاده...


توضیح: بچه هاش....؟ از بچه هاش چی بگم که خدا می دونه چی کشیدند...و چه بچه های خوبی...


توضیح: خودش...؟خودش چی بگم که ۶ ساله بچه هاش جلو چشمش قد کشیدند و شوهرش روز به روز موفق تر شد و تنها توانایی ای که داره، اینه که شوهر و بچه هاش از در که تو میان، از ته دل جیغ میزنه(حتما داره ذوقشون رو می کنه) و اینکه وقتی بهش میگن چند تا بچه داری،دو تا از انگشتاشو نشون میده...


توضیح: خدا ؟؟؟  خیلی دنبالش نگردید این وسط ! فکر کنم با ابی نشسته چای می نوشه !!